۱۳۸۹/۰۴/۰۹

انباره

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

گنبد کلیساها را خوب نگاه کنید
این‌ها نمادهای قدرت‌های مطلق‌اند
انبار بی‌خردی‌ها
انفصال‌ها
کرختی‌ها
شتابزدگی‌ها
انجمن گاریچی‌ها
بذله‌گویی‌ها و پخمگی‌ها
زنان کسالت‌بار
گلبرگ‌های خاک گرفته
ریش‌های بلند شانه نشده
لوده‌های یتیم
و خون که صبح‌ها
در رگ‌ها به جوش می‌آید.

۱۳۸۹/۰۴/۰۶

شهوت

شعر از: ژان فولان
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مردان
خاطره‌‏ی قهوه‌‏ی بد طعمی که یک شب
با فریب زنی نقاش نوشیده باشند را
از یاد نمی‏‌برند.
وقتی دل به سایه‌‏ی دلتنگی بسته‌‏اند
که جورابش را بالا می‌‏کشد
و دلبری می‏‌کند.
روی میز مردی غریبه
قاشق در فنجان
دو دست سفید
و کلاه بزرگی که لای چین‏‌هایش
عطر یاس بنفش مانده بود
همه نشانه‌‏هایی شهوت‏‌آلود بودند.

کودک و طبل

شعر از: ژان فولان
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بر طبل می‏کوبد
در جنگلی سبز
به صبر
کودک محتضر
با آرزوهای بسیار در سر
وقتی که شب
گوش خدایان را کر می‏کند.
جنگ فانوسی‏ست
که این کودک به چشم بیاید
در بوستان «اروپا».

۱۳۸۹/۰۳/۳۱

قرمز یعنی ایست

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بیچاره سرباز
عادت کرده به چراغای قرمز.
قرمز یعنی «ایست» خطر!
خطر مرگ واسه کسی که از خط قرمز بگذره
قرمزی که یعنی «ایست» خطر!
خطر مرگ
واسه اونایی که بخوان با مردم باشن
واسه اونایی که به زناشون خیانت می‌کنن
واسه اونایی که دلشون حصیر نمزده‌ی تخت رو نمی‌خواد
واسه اونایی که بخوان واسه رفتن به شهر مترو بگیرن
از کجا؟ سی سال یه بار از باستیل!
واسه اونایی که واقعن زنشون رو دوست دارن
اما نمی‌تونن حتی اونو ببینن.
واسه اونایی که بخوان ترتیب یه زن هرزه رو بدن
و بعد عمری یه شکم سیر عرق بخورن.
واسه اونایی که نمی‌گن تو برنامه بودجه‌ی دولت هیچ مشکلی نیست
واسه اونایی که می‌خوان دنیا نباشه، اما شکمشون به راه باشه
واسه اونایی که می‌خوان آنارشیست و کمونیست با هم رفیق باشن
بچه‌های باکونین و خانه‌ی سینما
بچه‌های مائو، بچه‌های بوگارت.
واسه اونایی که تمرین می‌کنن سرشونو بگیرن بالا
واسه ایناها خب معلومه
که قرمز یعنی آزادی
اما رنگ رو باید از پایین به بالا خوابوند.
پاپ می‌میره، باتیستا از هم می‌پاشه،
استالین می‌میره، جانسون کیف می‌کنه،
فاشیست از بین می‌ره، اوبو جاشو می‌گیره
یکی هم حال مالکولم ایکس رو می‌گیره.

۱۳۸۹/۰۳/۲۹

تو روزنامه فروشی

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

هی زن! بگیر
اینم چیزی که می‌خواستی.
قبلن از اینا نداشتی.
حالا دیگه هِرّی...
باهات راه نمیام
حتی تا روزنامه فروشی.

چه کار کنیم

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چه کار کنیم
چطور زندگی کنیم
بدون زن
بدون برگ جریمه
بدون مالیات؟

انقلاب

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

می‌خوام یه شعر بنویسم
می‌ﺧوام دو تا شعر بنویسم
می‌خوام ده تا، صدتا، هزارتا شعر بنویسم...
ولی می‌رم انقلاب کنم.

۱۳۸۹/۰۳/۲۸

هوای موهن جریان‌های مرگ

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

تند، تند
وقتی همه چیز بیگانه‌ست
ذهن آرام می‌میرد
صدا پیش از آنکه شنیده شود خاموش می‌شود
شکل پیش از آنکه هست شود می‌میرد
و دیوارها ضخیم‌تر می‌شوند
فهم از ما دور می‌شود.
تمدن بشری اینگونه دردناک شکل می‌گیرد
کسی تنهایی دودآلود و عرق کرده‌ی گل سرخ را نمی‌فهمد
گل سرخ جوابی به بازجو نمی‌دهد
چیزی بر برگ‌هایش ثبت نشده
نه مال کارگر است و نه مال کارفرما
فقط گلی‌ست در کارخانه
آنجا که پر است از دود و گازهای کشنده
هوای موهن جریان‌های مرگ.
جانوران را ترس، گرسنگی
و جنون انسان‌ها شکار می‌کنند.
زمین به فساد کویر چشم می‌دوزد
و برای زندگی
به هر چه نابود کند چنگ می‌اندازد
شهر گویی کشتی رها شده در طوفان است.
وای از جنون
کاکل سنگین گل‌های عادت
دور از چشم می‌ریزد.
غلتان در گویی که می‌تازد
رو در روی حوادث
تنها سکون روشن استمرار به چشم می‌آید.

آن سوی
خانه هست و خیابان و دیوار و دریا و توفان و انسان
آن سوی هست و
این سوی تنها عدم به دست می‌آید.

بازپرسی

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

چیست این؟ غروب رویاهاست
یا طلوع آفتاب؟
چیست این؟ دریاچه است
که روی گورها خزیده
چتری از حباب
زیر پای پل‌هایش کشیده؟
چیستند اینها؟
پلک‌های بسته‌ی من
یا ستاره‌هایند که می‌درخشند؟
یک لایه نور
زخم به سینه‌ی سایه‌ها زده.
چیست این؟
روز است که گم می‌شود
یا لب‌های بسته‌ی ما که قفل می‌شوند؟
قفلی‌ست بر لب‌های من
که هیچ کلیدی به آن نمی‌خورد.
چیست این؟
موج؟ چشمه؟ یا اشک؟
شب آوازی بی‌جان ساز می‌کند.
چیست این؟ سنگفرش
که از ضربه‌ی باتون‌ها خونریز است؟
چیست این؟
غبار انفجار است
یا انفجار گازهای اشک‌آور
بیخ چشم‌هایمان؟
دنیایی می‌سازد
سایه‌های ما.
اینها چیستند؟ سنگر؟
و این؟ خیابان گای-لوساک؟
اینها کیستند؟ دانشجو؟
که از صورت‌هاشان عرق می‌ریزد و
از زخم‌هاشان خون؟
یا از زخم‌هاشان عرق و
از صورت‌هاشان خون؟
این چیست؟ عشق؟
این چیست؟ آشتی؟
عشق و آشتی.
سوربون کودکی دو سر می‌زاید
از حباب گازها.
چیستند اینها؟ درخت؟
چیست این؟ باد؟
چیست این؟ سرزمین من
گم شده در شراره‌ی شعله‌ها
یا بذرهای روشن‌اش
در ریش سفید ابرها گم شده؟
انگشت‌هایم ضرب می‌گیرند...
کیست این؟ منم؟
کیست این؟ توئی؟
تو هستی و من
که راه‌ها را می‌کاویم
در خطوط دستانمان.
ما کودکانی هستیم
یا به این خاطر کودکیم
که پای تولدمان درد می‌کشیم.

۱۳۸۹/۰۳/۲۱

سپیدار

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

سپیدار
پرچم برافراشته‏‌ی پرنده‏‌ها
باتوم برق‌‏دار
اعدام گیاه بر رنگ پریدگی دست‌‏ها.

سپیدار
سایه‏‌بان زنده
یاور مردان مست
هرگز کرنش نمی‏‌کند.

نگاه می‏‌کند
به بازوهای عریان زنانه
هزاران هزار بازوان جوانان به خون غلتیده
هزاران هزار انگشت قطع شده.
ناظری کور و لال
ناظری زنده در محله‏‌هایمان
به رنگ بلوغ
به بوی تعفن
که برگ‌‏های شکسته‏‌اش زن و مرد ندارند

آی سپیدار
کاش می‏‌توانستی
بر آنچه در بلوار سن-میشل گذشت
شهادت دهی!

۱۳۸۹/۰۳/۱۸

مثل یک نامه

سلام مهربان.

دیدم از همکار بی‌شعورت نوشته‌ای و آدم‌های بی‌شعوری که قلب و تردی بیش از حد این حجم گوشتی را ندیده می‌گیرند و دلم خواست برایت بنویسم. اینجا. جایی که هرکسی رد بشود می‌بیند. شبیه نامه‌های خصوصی‌مان که حالا دلتنگی می‌کنم و نمی‌نویسم. دوستت دارم و دلم برایت تنگ است.
گاهی وقت‌ها حس می‌کنم اجزای تنم از هم جدا می‌شوند. دست‌ها، پاها، بخصوص بازوهایم. انگار جسمی شکسته شکسته روی آب افتاده باشم و نرمش لطیف آب تکه‌هایم را از هم دور می‌کند. این روزها در همین حالم و با این حال خنده هم که می‌کنم می‌فهمی و معذب می‌شوی. با این حال معلوم نیست که نوشته‌هایم چقدر از دلت نمره‌ی بد بگیرند. دلتنگی‌هایم را همیشه پنجه روی پوست لطیفت می‌کشم. دلتنگی‌هایم را میخ و چکش می‌کنم و به تردی قلبت می‌کوبم. ببخش.
دلم تنگ است و می‌دانم که دلتنگی‌های من از جنس دلتنگی‌های تو نیست. احساس تنهایی می‌کنم و می‌دانم که تنهایی‌های من و تنهایی‌های تو دنیاهای متفاوتی هستند. با هم فرق داریم. انگار نه انگار که روی یک زمین به دنیا آمده‌ایم. انگار نه انگار که یک هوا را نفس می‌کشیم. انگار نه انگار که چشم‌هایمان هم‌رنگ‌اند. من با تو فرق دارم.
نوشته‌ای که همکار بی‌شعورت به تو می‌گوید بدیمنی. وای عزیز من. قلب کوچکت پرنده می‌شود و به دام می‌افتد که مبادا بدیمن باشی؟ من از حسادت‌ها و مکرهای زنانه بیزارم. من از وقاحت‌های مردانه بیزارم. برای همین از کوره در می‌روم وقتی ریز می‌خندی و دنبال آثار حسادت در حرف‌ها و رفتارهایم می‌گردی. زخم زبان‌ها آدم را بیچاره می‌کنند. حسادت‌ها زندگی‌ها را تباه می‌کنند. قلب‌های کوچک و ترد را می‌آزارند. من را بی‌تاب می‌کنند.
در هر قلبی چیزی‌ست شبیه بمب، فتیله می‌خواهد و آتش‌افروز. آتش‌افروزها مثل قطره‌های باران وقتی که زیر رگبار گیر افتاده باشی، از آسمان و زمین می‌بارند. فتیله را خاموش نگه دار.

به قدرت هوایی که گرداگر ماست می‌بوسمت.
نفیسه.

مثل روز

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بر پیکر غرقه به دود اروپا
مثل روز که برمی‏‌آید
بر گذشته یله می‏‌شویم
بر جاده‏‌هایمان رد چیزهایی‏‌ست که دیگر وجود ندارند
ما تنهای تنها، خلاف جهت آب می‌‏رویم
تا بتوانیم در نفرت آزمند تاریخ بمانیم
زیرا که ترجیح می‌‏دهیم آنچه دستانمان کرده‏اند و
آنچه بر آنها رفته است را فراموش کنیم
پرده‏‌ی شب را سوراخ می‌‏کنیم که بر ما پیچیده
مثل بچه‏ها که به بی‏‌رحمی
پای ساقه‏‌‌ی گل سنگ می‌‏زنند
دعاها و ناله‌‏هایمان ناشناخته‏‌ها را می‌‏شکافند
بر خاکستر زادگاه‏‌ها و شهرهایمان
همیشه رویاهای تازه می‏‌سازیم
اگر از حقیقت و دروغ خالی شوند.

جمعیت مثل ترس زیاد می‏‌شود
و قانون باید از منظر قدرت مجازاتشان کند
روز با همهمه‏‌ی کارمندان شروع می‏‌شود
و ما آسمان را از پرنده‌‏ها می‏‌دزدیم
احساسات را حتی از سایه‏‌هایشان تهی می‌‏کنیم
گذشته را در پناهگاه‏‌های زیر زمینی خفه می‌‏کنیم
که ما را نترساند.

و اینهمه با تیترها و پاراگراف‌‌‏ها خلق می‌‏شوند
حتی خنده زیر سایه‏‌ای که خفه‌‏اش می‌‏کند آزاد نیست
در هنر کشتن مرگ تبحر داریم
زن‏‌‌هایمان باید از زایش دست بکشند
که جا کم است روی زمین
و وقتی از سرانجام می‌‏پرسیم
مجسمه‏‌های قدیمی با وحشت جواب می‏‌دهند
اما ما می‌‏ﺩانیم که چرا شب می‏‌رسد و روز برمی‌‌‏آید
چون ما وقایع ناشناخته را دوست نداریم.

هریک از ما
یکی از هزاران انسان بعد از آدم
یک به یک از عبادت سر باز می‏‌زنیم
تا خللی بر روند عادی اجتماع وارد نکنیم.

رهبرانی که ملت را به افق تاریک آینده می‏‌برند
مثل دیگران موزیک و عطر گل‏‌ها را دوست دارند
برای کودکانشان شکلات می‏‌‌خرند
روی ماکت‏‌‌هایی از کره‌‏ی زمین
جای معدن‌‏ها و شهرها را پیدا می‏‌کنند
اما حکومتشان نه خوشبختی می‌‏آورد و نه بدبختی.

آه که انسان بر زمین لکه‏‌ی ننگی‏‌ست
بی‏‌شک کشف اتم باعث انفجار شد
ژاپنی‌‏ها را به یاد داریم که در اسرار می‏‌سوختند
سایه‌‏ی بلندترین ستاره‏‌ی نیویورک بر چشم‏‌‌هایمان می‏‌افتد
و سرسبزی در جنگل‏‌های کهن از بین می‌‏رود.

۱۳۸۹/۰۳/۱۷

سوگند

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

سرعت بر سرعت می‌افزاید،
افزون بر افرون.
زمین با رنج دست‌های انسان شخم می‌خورد
با ریل‌های پولادی محصور می‌شود
خود را به دست انسان می‌سپرد
ملخ‌ها جنگل‌ها و مرتع‌ها را کمتر از انسان تخریب می‌کنند
بیابان‌ها کمتر از انسان آب می‌نوشند
انسانی که می‌زاید.
به آغوشت دل نبند
که دیر یا زود پر می‌شود
برادرم به آنچه می‌کند ایمان دارد
من اما می‌دانم که در فاصله‌ی دو مکان
ناممکن ما را از هم جدا می‌کند
من می‌دانم که ما زمین را نابود می‌کنیم
و ما حتی خودمان را از بین می‌بریم
سوگند به تو مریم مقدس
سوگند به شما تمام مادران
که ران‌هایتان دیگر بر زمین راست نمی‌ایستد
که بدن‌هایتان گل‌ها و خاطرات می‌شوند
که درد زایمان دیگر دریچه‌ی مرگ را بر ما نمی‌گشاید
من چقدر به بازوان شما محتاجم
چقدر به عشق تو محتاجم
چقدر به دختری شاد و پسری شاد محتاجم
که شما را قسم
به نام فضا
به نام خنده
جنگل‌ها و مزارع را بزرگتر کنیم
روشنی‌شان را به جویبارها، رودها و دریا برگردانیم
که جانوران زیاد می‌شوند و دنیا دریایی
که صلح در خانه برقرار می‌شود
بر فراز خانه و اطراف آن.