سلام مهربان.
دیدم از همکار بیشعورت نوشتهای و آدمهای بیشعوری که قلب و تردی بیش از حد این حجم گوشتی را ندیده میگیرند و دلم خواست برایت بنویسم. اینجا. جایی که هرکسی رد بشود میبیند. شبیه نامههای خصوصیمان که حالا دلتنگی میکنم و نمینویسم. دوستت دارم و دلم برایت تنگ است.
گاهی وقتها حس میکنم اجزای تنم از هم جدا میشوند. دستها، پاها، بخصوص بازوهایم. انگار جسمی شکسته شکسته روی آب افتاده باشم و نرمش لطیف آب تکههایم را از هم دور میکند. این روزها در همین حالم و با این حال خنده هم که میکنم میفهمی و معذب میشوی. با این حال معلوم نیست که نوشتههایم چقدر از دلت نمرهی بد بگیرند. دلتنگیهایم را همیشه پنجه روی پوست لطیفت میکشم. دلتنگیهایم را میخ و چکش میکنم و به تردی قلبت میکوبم. ببخش.
دلم تنگ است و میدانم که دلتنگیهای من از جنس دلتنگیهای تو نیست. احساس تنهایی میکنم و میدانم که تنهاییهای من و تنهاییهای تو دنیاهای متفاوتی هستند. با هم فرق داریم. انگار نه انگار که روی یک زمین به دنیا آمدهایم. انگار نه انگار که یک هوا را نفس میکشیم. انگار نه انگار که چشمهایمان همرنگاند. من با تو فرق دارم.
نوشتهای که همکار بیشعورت به تو میگوید بدیمنی. وای عزیز من. قلب کوچکت پرنده میشود و به دام میافتد که مبادا بدیمن باشی؟ من از حسادتها و مکرهای زنانه بیزارم. من از وقاحتهای مردانه بیزارم. برای همین از کوره در میروم وقتی ریز میخندی و دنبال آثار حسادت در حرفها و رفتارهایم میگردی. زخم زبانها آدم را بیچاره میکنند. حسادتها زندگیها را تباه میکنند. قلبهای کوچک و ترد را میآزارند. من را بیتاب میکنند.
در هر قلبی چیزیست شبیه بمب، فتیله میخواهد و آتشافروز. آتشافروزها مثل قطرههای باران وقتی که زیر رگبار گیر افتاده باشی، از آسمان و زمین میبارند. فتیله را خاموش نگه دار.
دیدم از همکار بیشعورت نوشتهای و آدمهای بیشعوری که قلب و تردی بیش از حد این حجم گوشتی را ندیده میگیرند و دلم خواست برایت بنویسم. اینجا. جایی که هرکسی رد بشود میبیند. شبیه نامههای خصوصیمان که حالا دلتنگی میکنم و نمینویسم. دوستت دارم و دلم برایت تنگ است.
گاهی وقتها حس میکنم اجزای تنم از هم جدا میشوند. دستها، پاها، بخصوص بازوهایم. انگار جسمی شکسته شکسته روی آب افتاده باشم و نرمش لطیف آب تکههایم را از هم دور میکند. این روزها در همین حالم و با این حال خنده هم که میکنم میفهمی و معذب میشوی. با این حال معلوم نیست که نوشتههایم چقدر از دلت نمرهی بد بگیرند. دلتنگیهایم را همیشه پنجه روی پوست لطیفت میکشم. دلتنگیهایم را میخ و چکش میکنم و به تردی قلبت میکوبم. ببخش.
دلم تنگ است و میدانم که دلتنگیهای من از جنس دلتنگیهای تو نیست. احساس تنهایی میکنم و میدانم که تنهاییهای من و تنهاییهای تو دنیاهای متفاوتی هستند. با هم فرق داریم. انگار نه انگار که روی یک زمین به دنیا آمدهایم. انگار نه انگار که یک هوا را نفس میکشیم. انگار نه انگار که چشمهایمان همرنگاند. من با تو فرق دارم.
نوشتهای که همکار بیشعورت به تو میگوید بدیمنی. وای عزیز من. قلب کوچکت پرنده میشود و به دام میافتد که مبادا بدیمن باشی؟ من از حسادتها و مکرهای زنانه بیزارم. من از وقاحتهای مردانه بیزارم. برای همین از کوره در میروم وقتی ریز میخندی و دنبال آثار حسادت در حرفها و رفتارهایم میگردی. زخم زبانها آدم را بیچاره میکنند. حسادتها زندگیها را تباه میکنند. قلبهای کوچک و ترد را میآزارند. من را بیتاب میکنند.
در هر قلبی چیزیست شبیه بمب، فتیله میخواهد و آتشافروز. آتشافروزها مثل قطرههای باران وقتی که زیر رگبار گیر افتاده باشی، از آسمان و زمین میبارند. فتیله را خاموش نگه دار.
به قدرت هوایی که گرداگر ماست میبوسمت.
نفیسه.