۱۳۸۹/۱۱/۱۴

دستانت را به من بده

شعر از: لویی آراگون
به فارسیِ نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده‏‌ام
بس رویا دیده‌‏ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی‌‏ام.

دستانت را که به پنجه‌‏های نحیفم می‌‏فشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب می‌‏شوند
مثل آب درونم می‏‌تراوند.

هرگز دانسته‌‏ای که چه بر من می‌‏گذرد
چه چیز مرا می‏‌آشوبد و بر من هجوم می‏‌برد
هرگز دانسته‌‏ای چه چیز مبهوتم می‌‏کند
چه چیزها وا‌می‏گذارم وقتی عقب می‌‏نشینم؟

آنچه در ژرفای زبان گفته می‌‏شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی ‏دهن، بی ‏چشم، آیینه‌‏ای بی ‏تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن، بی هیچ کلام.

هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده‏‌ای
لحظه‏‌ای که شکاری را در خود می‏‌فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده‌‏ای
تلألویی که نادیدنی را به دیده می‏‌‌کشد.

دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است، حتی اگر لحظه‌‏ای.
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است.