۱۳۹۰/۱۰/۱۰

بر تو می‌گریم

شعر از: رنه وی‌وین - به مادام ال.دِ. م...
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

شب می‌افتد، چون دریچه‌ای تاریک،
بر چشمان مسحورم، بر عزم دیروزم...
احضارت می‌کنم، چه باشکوه، دختر دریا!
و می‌آیم که بر تو بگریم، انگار بر جنازه‌ای.

دیگر هوای افق‌های لاجوردی، پستان‌هایت را متورم نمی‌کنند،
و انگشتان بی‌جانت به حلقه‌ای چنگ انداخته‌اند.
بر اوج موج‌ها رانده‌ای آیا،
که امروز اینچنین بر بالشتک‌های چرکمرد خفته‌ای؟

ابدیت و توفان که از قدیم دلشادت می‌کردند
هنوز آیا بی‌نقص و باارزش‌‌اند
دربرابر آرامش پیوند میان دیگ و آتشدان
و امنیت آغوش شوهری کم‌مایه؟

چشمانت آموزه‌ی هنر نگاهی گرم و شیرین بود
و تسلیم پلک‌هایی بسته.
می‌بینمت، بی‌رمق، کنج اتاق خوابت
با مژه‌های آراسته و سایه‌ی پخش شده‌ی سرمه.

وارفته‌ای و دچار رفتاری مرگ‌گونه‌ای
مسحور رویای آنی که لذتی احمقانه به تو آموخت
رویایی خوش و عمیق.
آه که تو دیروز از خواهران والکیری بودی!

امروز شوهرت مراقب چشمان توست. چه اهانت‌آمیز
پیش از این، دستانت، گردن مثل قویت، جلوه‌گری می‌کردند
مثل کسی که به رعایا و تحسین کنندگانش
گندم‌هایش را نشان می‌دهد؛ باغش و تاکستانش را.

پادشاهی‌ات را واگذار کن و زنی سست باش
بی‌اراده باش دربرابر خواست شوهرت...
تسلیم کن بدن سیالت را به جنبش‌های مکرر،
رام‌تر باش هنوز در برابر جوشش حسادتش.

این عشق خوار را نگه دار، که ناامیدی نمی‌شناسد
روح تو زمانی رویاها داشت...
و هرگز زحمت عبور از راه‌هایی به خود نده
که به حضور آرامش‌بخش عطر جلبک‌ها بند آمده.

دیگر به آواز دریا گوش نسپار، بسی شنیده شده
مثل رویایی در گذر از دریچه‌ی شب به پرده‌ی طلا...
زیرا شب و دریا هنوز با تو خواهند گفت
از بکارت باشکوه و از دست رفته‌ات.

ترانه برای سایه‌ام

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

راست و مستقیم چون سرو،
سایه‌ام به دنبال، پابه‌پای ماده گرگی،
پابه‌پای من که نمی‌خواهدم صبحگاه.
سایه‌ام قدم برمی‌دارد پابه‌پای ماده گرگی،
راست و مستقیم چون سرو.

دنبالم می‌کند، چون ننگی،
در روشنایی صبح.
سرنوشتم را بر آن می‌بینم
افتان و خیزان.
در بیراهه‌ها، صبح‌ها،
سایه‌ام به دنبال، چون ننگی.

سایه‌ام به دنبال، چون ندامت،
رد پاهایم بر علف، تا که چشم کار می‌کند،
بافه‌ی گیاه در بغل،
پیش به سوی باریکه راهی
که سیاهه می‌کند اجساد را.
سایه‌ام به دنبال بر علفزار،
سنگین چون ندامت.

۱۳۹۰/۱۰/۰۷

وقت استراحت

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پر از برگ‌های شمشاد است
اطراف توده‌ی یخ.
شیرهای درنده فقط میان لغات
در سرودهای مذهبی‌اند
اما سگ‌ها در خیابان‌ها پارس می‌کنند
مردها تشر می‌زنند «خفه شو»
با عجله می‌گذرند
که وقت استراحت را
تمام زنگ‌ها می‌نوازند.

۱۳۹۰/۱۰/۰۶

درها

پشت هر دری که می‌بندیم
چیزی از خودمان را جا می‌گذاریم.

در اتاقک آسانسور بودم
در خودبخود بسته می‌شد
و چیزی را بین ما پاره می‌کرد
که از چشم‌های تو می‌رسید تا دست‌های من
پشت در صدای تیربار می‌شنیدم
هدف، رد نگاه تو بود
پیکان‌های چوبی با نوک‌های فلزی سرد
از آسمان می‌باریدند.

پشت دری بسته بودم
کلیدها را یکی یکی امتحان می‌کردم
هیچ کدام قفل در را باز نمی‌کردند
پشت در، اتاقی بود
که تو در آن، بر تخت چوبی‌ات دراز کشیده بودی.

زلزله همه چیز را ویران کرده بود
دزدها همه چیز را غارت کرده بودند
می‌خواستم تو را پشت در حاضر کنم
خودم را حاضر کنم
روی مبل‌های سرخ بنشینم
پرده‌های سرخ را بکشی
استکان چای دستم بدهی
روبروی من بنشینی
از زمان‌هایی بگویی که تمام آنها را خواب بوده‌ام.

زیر لب آوازی زمزمه می‌کردی
به زبانی که نمی‌فهمیدم
در اتاق قدم می‌زدم
از میان جنگلی می‌گذشتم مخوف
رازها از شاخه‌های به هم تنیده آویزان بودند
چند قدم آنطرف‌تر اتاق دیگری بود
دری داشت که هرگز نمی‌بستیم
آینه‌ای بود که موهایم را در آن شانه می‌زدم
یقه‌ی پیرهنم را بازتر می‌کردم
در آینه نگاهم می‌کردی
انگار به کودکی گرسنه و حیران نگاه می‌کنی
دست می‌کشیدم به صورتم
می‌نشستی روی تخت چوبی‌ات
در اتاق قدم می‌زدم
مرا می‌پاییدی
در مرکز چرخی دوار
دیوانه‌وار می‌چرخیدم.

کلیدها هیچ‌یک قفل دری را باز نکردند که بسته بود
کلیدها را در مشت فشردم
فلز در مشتم نرم شد
با مشت به در کوبیدم
در محو شد
سفیدی نور به تندی از اتاق بیرون زد
اتاق خالی بود
نه مبلی، نه تختی، نه پرده‌ای
فقط پنجره‌ای بود که از آن نور می‌تابید
شهر پشت پنجره در نور می‌درخشید
هزار هزار پنجره، هزار هزار در بسته
تو بودی
در اتاق قدم می‌زدی
از پشت، دست روی شانه‌ام گذاشتی
حالا کنار هم ایستاده بودیم
دست‌ها در کمرگاه‌ یکدیگر
به هم نزدیک شدیم
آهسته آهسته در کالبد هم فرو رفتیم
با چشم‌های من می‌دیدی
با دهان تو می‌گفتم
با گوش‌های من می‌شنیدی
آرام آرام از هم جدا شدیم
دست در دست
به هم نگاه می‌کردیم
و دیگر پشت هیچ در بسته‌ای نماندیم
شبح‌وار
از درها رد می‌شویم.

چشم‌انداز

لب‌هایم را پیش می‌آورم
سوزن‌های منگنه لب‌هایم را به هم می‌دوزند
دست‌هایم طرح لبخندی را لمس می‌کنند
دراز می‌کشم بر سواحل برکه‌های چشم‌هایت
خرچنگ‌ها پیراهنم، پوست تنم را می‌درند
وسیع می‌شوی
چشم‌اندازی می‌شوی کوهستانی
سرسبز
با رودخانه‌ها و آبشارهای عظیم
تصویر را تا می‌زنم
در سینه‌بندم پنهانش می‌کنم
بند کفش‌هایم را می‌بندم
بالاپوشی ارغوانی می‌پوشم
خوش‌دوخت
می‌روم
کلاه پشمی‌ام را پایین می‌کشم
نگاهم را از تمام زن‌ها می‌دزدم
مردهای جوان خوش قیافه را می‌پایم.

اتوبوس راه می‌افتد
از کوچه پس‌کوچه‌های شهری می‌گذرد
که خاطراتش کمردردم را تشدید می‌کنند
دل درد می‌شوم
چشم‌هایم را می‌بندم
باز می‌کنم
زیر آبم
از غرق شدن می‌ترسم
مرد جوانی در صندلی بغل
کتابی می‌خواند که نمی‌شناسم
به موزیکی گوش می‌دهد که نمی‌شنوم
دهانی دارد که لمس نمی‌کنم
انگشت‌هایم را روی بافت درشت روکش صندلی می‌کشم
پستان‌هایم آواره می‌شوند در چشم‌اندازی وسیع
سبز
غوطه می‌خورم در رودخانه‌ها و آبشارها.

دیوارهای ساختمان‌های بلند می‌گذرند
کوچه‌ها به خیابان و خیابان‌ها به جاده می‌رسند
از بالای چندین پل به پایین پرت می‌شوم
جاده بارها در کاسه‌ی سرم تخریب می‌شود
هم سطح چرخ‌ها به آسفالت سفید کوبیده می‌شوم
مهم نیست مسافر صندلی بغل کتابش را باز کند یا ببندد
مهم نیست به موزیکی گوش بدهد
کنار جاده فقط درخت هست و آسمان
جایی از ماشین پیاده می‏شوم
پا می‏گذارم روی خالی آبی آسمان
از آن روز تابحال
پاهایم هیچ کجا روی زمین محکم نشده‏اند
بر چشم‏اندازی راه می‏روم وسیع، سبز
که به لغزشی در خروش رودهایش غلت می‏خورم
یا از بلندی آبشارهایش سقوط می‏کنم
عریانم.

۱۳۹۰/۱۰/۰۵

به زنی که معشوقه است

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

وقتی آمدی، بی‌خیال، در مه
آسمان به کریستال‌های طلا و نقره آغشت.
بدنت لرزش‌های مردد بود
انعطاف‌پذیرتر از موج و تازه‌تر از کف.
شب تابستان
به رویاهای مشرقی رزها و درختچه‌های هندی می‌مانست.

به خود لرزیدم. زنبق‌های درشت و رنگ‌پریده‌ی نمازخانه‌ها
مثل شمع‌های سرد محراب، در دستانت می‌مردند.
عطرشان از نوک انگشتانت می‌چکید و محو می‌شد
در گذر آرام عمیق‌ترین دلواپسی‌ها.
از لباس‌های روشنت
عشق و بی‌تابی بیرون می‌زد.

بر لب‌های بسته‌ام
هراس و شیرینی نخستین بوسه‌ات نشست.
از جای پاهایت، آواز چنگ می‌شنیدم
اوج می‌گرفت تا آسمانی
که شاعران بر آن تکیه می‌زنند
در میان جریان جاری شکست‌های رو به افولشان
تو، با موهای طلایی، بر من ظاهر شدی.

و می‌خواستم آرام کنم
روح تشنه‌ی ابدیت، ناممکن، نامتناهی را
با وردهای سحرآمیز و حیرت‌انگیز.
اما زبان شعر گرفت و به لکنت افتاد
تنها انعکاسی ساده شد، تصویری کودکانه،
سرقتی بی‌محتوا، از خداگونگی‌ات.

۱۳۹۰/۰۹/۳۰

یلدا مبارک

پدرم تعریف می‌کند که برای کودکی‌ام قصه‌ی ابراهیم و آتش می‌گفته و اینکه چطور آتش گلستان شده و چطور من به ناباوری کودکانه سوال‌پیچ و گیجش می‌کرده‌ام. بعد با دوست ادیبی مشورت می‌کند و سخن از اعجاب حضور اسطوره‌های ملی در جان می‌شنود. روزهای بعد برایم داستان رستم پنج‌ساله‌ای را می‌گوید که به مشتی فیل بزرگی را از پا در می‌آورد و حیرت‌زده می‌شود از شور و اشتیاق من برای شنیدن و غروری که از این داستان‌ها در جانم می‌دویده. هنوز هم آن داستان‌ها به من شادی حیرت‌انگیزی می‌دهند.
یلدا هم از آن داستان‌های شیرین است. همیشه ناباورانه شور و اشتیاق مردمی را نگاه کرده‌ام که در آغاز زمستان، سال نو جشن می‌گیرند؛ اما همان حوالی غروری حس می‌کنم از حفظ حرمت خورشید و پاسداشت شب یلدا. این یکی منطقی و آن دیگری غیر منطقی‌ست در ذهنم.
شب‌های زودرس و سرماهای گزنده را دوست ندارم. آسمان‌های خاکستری و ابری غمگینم می‌کنند. اما در میانه‌ی همین سرما و تاریکی، یلدایی را دوست دارم که بشارت روشنی می‌دهد. امیدی که به ذره ذره دیرتر رسیدن شب و ذره ذره زودتر شروع شدن روز در دلم می‌دود، دستمایه‌ی تمام دلخوشی‌هایم می‌شود. یلدا همیشه مبارک است و فرخنده در زندگی من که کمکم می‌کند تاب بیاورم تا بهار.
یلدا بر همه مبارک و فرخنده باد!

۱۳۹۰/۰۹/۲۱

گرم و سرد


سالیان سال، با وزش اولین بادهای پاییزی سرما می‌خوردم و سرفه‌های خشک همراهم می‌ماندند تا حوالی تابستان و بعد از امتحانات ثلث سوم که فراموششان می‌کردم. یادم هست برف می‌بارید. به حتمن کاپشن گرم داشتم که به یادش نمی‌آورم اما تمام روز و در حیاط مدرسه زیر مانتوی پارچه‌ای فقط یک تی‌شرت می‌پوشیدم. پاهایم همیشه یخ بسته بودند و دست‌هایم گرم نمی‌شدند. آب گرم دوست نداشتم. هر وقت سال و هرکجا که بودم حتی ظرف با آب سرد می‌شستم. استخوان انگشت‌هایم گاهی از سرما درد می‌گرفتند اما از حرارت آب فراری بودم. یادم هست بخاری‌های نفتی آن زمان آنقدر حرارت داشتند که از فاصله‌ی یک متری می‌توانستند پوست صورتت را بسوزانند. دراز می‌کشیدیم کنار بخاری بی روانداز. یک طرف تنمان می‌سوخت از حرارت و طرف دیگر از سرما یخ می‌زد. پیش از اینکه سرمایی بشوم و کاپشن‌پوش، برای سرمای زمستان ژاکتی خریدم و حالا در خانه‌ای که نسبتن گرم است می‌پوشم. حالا گاه جوراب‌های پشمی را شب‌ها هم از پاهایم درنمی‌آورم که آن سال‌ها اگر پاهایم را زیر پتو می‌کردم اصلن خوابم نمی‌برد.
با وزش اولین بادهای پاییزی سرما می‌دود به تنم و دیگر گرم نمی‌شوم تا حوالی تابستان. نیمه‌شب‌ها پتوی پشم شیشه را می‌پیچم دور خودم اما از سرما می‌لرزم و بدخواب می‌شوم. چندی پیش، بی‌گاه گرما دوید به استخوان دست‌هایم. جریان جاری گرما را حس می‌کردم. شاید برای اولین بار بود در تمام عمرم که اینطور گرم می‌شدم. دوست داشتم از حس چنین تجربه‌ای بنویسم اما نمی‌دانستم چرا.
یادم هست هشت ساله بودم. طبق معمول جمعه عصر از مشهد برمی‌گشتیم تربت جام. تنم را به بارها یادآوری صحنه‌ی کشیده شدن ناخن بلند خانم معلم روی تخته سیاه گرم کردم. بعدها باز آنقدر از این خاطره برای گرم شدن استفاده کردم تا کم‌کم خاصیت گرما بخشی‌اش را از دست داد.