۱۳۹۰/۰۹/۳۰

یلدا مبارک

پدرم تعریف می‌کند که برای کودکی‌ام قصه‌ی ابراهیم و آتش می‌گفته و اینکه چطور آتش گلستان شده و چطور من به ناباوری کودکانه سوال‌پیچ و گیجش می‌کرده‌ام. بعد با دوست ادیبی مشورت می‌کند و سخن از اعجاب حضور اسطوره‌های ملی در جان می‌شنود. روزهای بعد برایم داستان رستم پنج‌ساله‌ای را می‌گوید که به مشتی فیل بزرگی را از پا در می‌آورد و حیرت‌زده می‌شود از شور و اشتیاق من برای شنیدن و غروری که از این داستان‌ها در جانم می‌دویده. هنوز هم آن داستان‌ها به من شادی حیرت‌انگیزی می‌دهند.
یلدا هم از آن داستان‌های شیرین است. همیشه ناباورانه شور و اشتیاق مردمی را نگاه کرده‌ام که در آغاز زمستان، سال نو جشن می‌گیرند؛ اما همان حوالی غروری حس می‌کنم از حفظ حرمت خورشید و پاسداشت شب یلدا. این یکی منطقی و آن دیگری غیر منطقی‌ست در ذهنم.
شب‌های زودرس و سرماهای گزنده را دوست ندارم. آسمان‌های خاکستری و ابری غمگینم می‌کنند. اما در میانه‌ی همین سرما و تاریکی، یلدایی را دوست دارم که بشارت روشنی می‌دهد. امیدی که به ذره ذره دیرتر رسیدن شب و ذره ذره زودتر شروع شدن روز در دلم می‌دود، دستمایه‌ی تمام دلخوشی‌هایم می‌شود. یلدا همیشه مبارک است و فرخنده در زندگی من که کمکم می‌کند تاب بیاورم تا بهار.
یلدا بر همه مبارک و فرخنده باد!