پدرم
تعریف میکند که برای کودکیام قصهی ابراهیم و آتش میگفته و اینکه چطور آتش
گلستان شده و چطور من به ناباوری کودکانه سوالپیچ و گیجش میکردهام. بعد با دوست
ادیبی مشورت میکند و سخن از اعجاب حضور اسطورههای ملی در جان میشنود. روزهای
بعد برایم داستان رستم پنجسالهای را میگوید که به مشتی فیل بزرگی را از پا در
میآورد و حیرتزده میشود از شور و اشتیاق من برای شنیدن و غروری که از این
داستانها در جانم میدویده. هنوز هم آن داستانها به من شادی حیرتانگیزی میدهند.
یلدا
هم از آن داستانهای شیرین است. همیشه ناباورانه شور و اشتیاق مردمی را نگاه کردهام
که در آغاز زمستان، سال نو جشن میگیرند؛ اما همان حوالی غروری حس میکنم از حفظ
حرمت خورشید و پاسداشت شب یلدا. این یکی منطقی و آن دیگری غیر منطقیست در ذهنم.
شبهای
زودرس و سرماهای گزنده را دوست ندارم. آسمانهای خاکستری و ابری غمگینم میکنند. اما
در میانهی همین سرما و تاریکی، یلدایی را دوست دارم که بشارت روشنی میدهد. امیدی
که به ذره ذره دیرتر رسیدن شب و ذره ذره زودتر شروع شدن روز در دلم میدود،
دستمایهی تمام دلخوشیهایم میشود. یلدا همیشه مبارک است و فرخنده در زندگی من که
کمکم میکند تاب بیاورم تا بهار.
یلدا بر
همه مبارک و فرخنده باد!