سالیان
سال، با وزش اولین بادهای پاییزی سرما میخوردم و سرفههای خشک همراهم میماندند
تا حوالی تابستان و بعد از امتحانات ثلث سوم که فراموششان میکردم. یادم هست برف
میبارید. به حتمن کاپشن گرم داشتم که به یادش نمیآورم اما تمام روز و در حیاط
مدرسه زیر مانتوی پارچهای فقط یک تیشرت میپوشیدم. پاهایم همیشه یخ بسته بودند و
دستهایم گرم نمیشدند. آب گرم دوست نداشتم. هر وقت سال و هرکجا که بودم حتی ظرف
با آب سرد میشستم. استخوان انگشتهایم گاهی از سرما درد میگرفتند اما از حرارت
آب فراری بودم. یادم هست بخاریهای نفتی آن زمان آنقدر حرارت داشتند که از فاصلهی
یک متری میتوانستند پوست صورتت را بسوزانند. دراز میکشیدیم کنار بخاری بی
روانداز. یک طرف تنمان میسوخت از حرارت و طرف دیگر از سرما یخ میزد. پیش از
اینکه سرمایی بشوم و کاپشنپوش، برای سرمای زمستان ژاکتی خریدم و حالا در خانهای
که نسبتن گرم است میپوشم. حالا گاه جورابهای پشمی را شبها هم از پاهایم درنمیآورم
که آن سالها اگر پاهایم را زیر پتو میکردم اصلن خوابم نمیبرد.
با وزش
اولین بادهای پاییزی سرما میدود به تنم و دیگر گرم نمیشوم تا حوالی تابستان.
نیمهشبها پتوی پشم شیشه را میپیچم دور خودم اما از سرما میلرزم و بدخواب میشوم.
چندی پیش، بیگاه گرما دوید به استخوان دستهایم. جریان جاری گرما را حس میکردم.
شاید برای اولین بار بود در تمام عمرم که اینطور گرم میشدم. دوست داشتم از حس
چنین تجربهای بنویسم اما نمیدانستم چرا.
یادم
هست هشت ساله بودم. طبق معمول جمعه عصر از مشهد برمیگشتیم تربت جام. تنم را به
بارها یادآوری صحنهی کشیده شدن ناخن بلند خانم معلم روی تخته سیاه گرم کردم.
بعدها باز آنقدر از این خاطره برای گرم شدن استفاده کردم تا کمکم خاصیت گرما بخشیاش
را از دست داد.