لبهایم
را پیش میآورم
سوزنهای
منگنه لبهایم را به هم میدوزند
دستهایم
طرح لبخندی را لمس میکنند
دراز
میکشم بر سواحل برکههای چشمهایت
خرچنگها
پیراهنم، پوست تنم را میدرند
وسیع
میشوی
چشماندازی
میشوی کوهستانی
سرسبز
با
رودخانهها و آبشارهای عظیم
تصویر
را تا میزنم
در
سینهبندم پنهانش میکنم
بند
کفشهایم را میبندم
بالاپوشی
ارغوانی میپوشم
خوشدوخت
میروم
کلاه
پشمیام را پایین میکشم
نگاهم
را از تمام زنها میدزدم
مردهای
جوان خوش قیافه را میپایم.
اتوبوس
راه میافتد
از
کوچه پسکوچههای شهری میگذرد
که
خاطراتش کمردردم را تشدید میکنند
دل درد
میشوم
چشمهایم
را میبندم
باز میکنم
زیر
آبم
از غرق
شدن میترسم
مرد
جوانی در صندلی بغل
کتابی
میخواند که نمیشناسم
به
موزیکی گوش میدهد که نمیشنوم
دهانی
دارد که لمس نمیکنم
انگشتهایم
را روی بافت درشت روکش صندلی میکشم
پستانهایم
آواره میشوند در چشماندازی وسیع
سبز
غوطه
میخورم در رودخانهها و آبشارها.
دیوارهای
ساختمانهای بلند میگذرند
کوچهها
به خیابان و خیابانها به جاده میرسند
از
بالای چندین پل به پایین پرت میشوم
جاده
بارها در کاسهی سرم تخریب میشود
هم سطح
چرخها به آسفالت سفید کوبیده میشوم
مهم
نیست مسافر صندلی بغل کتابش را باز کند یا ببندد
مهم
نیست به موزیکی گوش بدهد
کنار
جاده فقط درخت هست و آسمان
جایی
از ماشین پیاده میشوم
پا
میگذارم روی خالی آبی آسمان
از آن
روز تابحال
پاهایم
هیچ کجا روی زمین محکم نشدهاند
بر
چشماندازی راه میروم وسیع، سبز
که به
لغزشی در خروش رودهایش غلت میخورم
یا از
بلندی آبشارهایش سقوط میکنم
عریانم.