شعر از: رنه ویوین - به مادام ال.دِ. م...
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
شب میافتد، چون دریچهای تاریک،
بر چشمان مسحورم، بر عزم دیروزم...
احضارت میکنم، چه باشکوه، دختر دریا!
و میآیم که بر تو بگریم، انگار بر جنازهای.
دیگر هوای افقهای لاجوردی، پستانهایت را متورم نمیکنند،
و انگشتان بیجانت به حلقهای چنگ انداختهاند.
بر اوج موجها راندهای آیا،
که امروز اینچنین بر بالشتکهای چرکمرد خفتهای؟
ابدیت و توفان که از قدیم دلشادت میکردند
هنوز آیا بینقص و باارزشاند
دربرابر آرامش پیوند میان دیگ و آتشدان
و امنیت آغوش شوهری کممایه؟
چشمانت آموزهی هنر نگاهی گرم و شیرین بود
و تسلیم پلکهایی بسته.
میبینمت، بیرمق، کنج اتاق خوابت
با مژههای آراسته و سایهی پخش شدهی سرمه.
وارفتهای و دچار رفتاری مرگگونهای
مسحور رویای آنی که لذتی احمقانه به تو آموخت
رویایی خوش و عمیق.
آه که تو دیروز از خواهران والکیری بودی!
امروز شوهرت مراقب چشمان توست. چه اهانتآمیز
پیش از این، دستانت، گردن مثل قویت، جلوهگری میکردند
مثل کسی که به رعایا و تحسین کنندگانش
گندمهایش را نشان میدهد؛ باغش و تاکستانش را.
پادشاهیات را واگذار کن و زنی سست باش
بیاراده باش دربرابر خواست شوهرت...
تسلیم کن بدن سیالت را به جنبشهای مکرر،
رامتر باش هنوز در برابر جوشش حسادتش.
این عشق خوار را نگه دار، که ناامیدی نمیشناسد
روح تو زمانی رویاها داشت...
و هرگز زحمت عبور از راههایی به خود نده
که به حضور آرامشبخش عطر جلبکها بند آمده.
دیگر به آواز دریا گوش نسپار، بسی شنیده شده
مثل رویایی در گذر از دریچهی شب به پردهی طلا...
زیرا شب و دریا هنوز با تو خواهند گفت
از بکارت باشکوه و از دست رفتهات.