پشت هر
دری که میبندیم
چیزی
از خودمان را جا میگذاریم.
در
اتاقک آسانسور بودم
در
خودبخود بسته میشد
و چیزی
را بین ما پاره میکرد
که از
چشمهای تو میرسید تا دستهای من
پشت در
صدای تیربار میشنیدم
هدف، رد
نگاه تو بود
پیکانهای
چوبی با نوکهای فلزی سرد
از
آسمان میباریدند.
پشت دری
بسته بودم
کلیدها
را یکی یکی امتحان میکردم
هیچ
کدام قفل در را باز نمیکردند
پشت در،
اتاقی بود
که تو
در آن، بر تخت چوبیات دراز کشیده بودی.
زلزله
همه چیز را ویران کرده بود
دزدها
همه چیز را غارت کرده بودند
میخواستم
تو را پشت در حاضر کنم
خودم
را حاضر کنم
روی
مبلهای سرخ بنشینم
پردههای
سرخ را بکشی
استکان
چای دستم بدهی
روبروی
من بنشینی
از
زمانهایی بگویی که تمام آنها را خواب بودهام.
زیر لب
آوازی زمزمه میکردی
به
زبانی که نمیفهمیدم
در
اتاق قدم میزدم
از
میان جنگلی میگذشتم مخوف
رازها
از شاخههای به هم تنیده آویزان بودند
چند
قدم آنطرفتر اتاق دیگری بود
دری
داشت که هرگز نمیبستیم
آینهای
بود که موهایم را در آن شانه میزدم
یقهی
پیرهنم را بازتر میکردم
در
آینه نگاهم میکردی
انگار
به کودکی گرسنه و حیران نگاه میکنی
دست میکشیدم
به صورتم
مینشستی
روی تخت چوبیات
در
اتاق قدم میزدم
مرا میپاییدی
در
مرکز چرخی دوار
دیوانهوار
میچرخیدم.
کلیدها
هیچیک قفل دری را باز نکردند که بسته بود
کلیدها
را در مشت فشردم
فلز در
مشتم نرم شد
با مشت
به در کوبیدم
در محو
شد
سفیدی
نور به تندی از اتاق بیرون زد
اتاق
خالی بود
نه
مبلی، نه تختی، نه پردهای
فقط
پنجرهای بود که از آن نور میتابید
شهر
پشت پنجره در نور میدرخشید
هزار
هزار پنجره، هزار هزار در بسته
تو
بودی
در
اتاق قدم میزدی
از پشت،
دست روی شانهام گذاشتی
حالا
کنار هم ایستاده بودیم
دستها
در کمرگاه یکدیگر
به هم
نزدیک شدیم
آهسته
آهسته در کالبد هم فرو رفتیم
با چشمهای
من میدیدی
با
دهان تو میگفتم
با گوشهای
من میشنیدی
آرام
آرام از هم جدا شدیم
دست در
دست
به هم
نگاه میکردیم
و دیگر
پشت هیچ در بستهای نماندیم
شبحوار
از درها
رد میشویم.