۱۳۸۵/۰۱/۱۹

مرگ و زندگی

باز عازم سفر هستم. یک سفر طولانی و غریب. اینبار ولی خداحافظ نمی گویم. دیگر هیچ وقت به هیچ کس خداحافظ نخواهم گفت. نمی خواهم رد مرگ را در پس این گذارها ببینم. نه نمی خواهم. پشت سرم آب نریزید و آینه نگردانید. آنقدرها دور نمی روم که گم بشوم. مثل همیشه زود برمی گردم. من هیچ جا دوام نمی آورم. هیچ جا آنقدر دوام نمی آورم که عادتی بشوم. زیاد دلبسته نمی شوم. خیلی زود هم گذشته ام را فراموش می کنم. می بخشی اگر برایت ادای آدم های عاشق را در آورده بودم. شاید این نقش زیاد به من نمی آید. هنرپیشه ی خوبی نیستم، می دانم.

اگر مرگ نهایت است، پس چرا در مسیر
بوته های گل های زیبا هستند؟
و وقتی که باد پاییز آنها را به تمامی از بین می برد
چرا تماشای رفتن، چشمی را به گریه می اندازد؟

اگر زندگی نهایت است، پس چرا در مسیر
سنگ های بسیار بر چمنزار و خارها بر گل ها هستند؟
در طول سفر، آه! ما باید همه چیز را
با خون خود لکه دار کنیم، با اشک خود خیس کنیم.

(شعر از لوییز آنجلیک برتن – ترجمه از خودم)