۱۳۸۵/۰۱/۲۷

دلم می خواد با هم شام بخوریم

(این قصه را قبلا با بیان دیگری نوشته بودم. اینجا)

ستاره کنترل تلویزیون را روی میز انداخت و گفت: «اینم که باز تکراریه.»
بشقاب پر از پوست میوه را برداشت و از پیچ نیم دیوار آشپزخانه که تو می رفت گفت: «راستی من فردا میرم یه روسری قرمز واسه بارونی مشکی م بخرم. اگه دیر کردم دلواپس نشی.»
با پایش پدال سطل زباله را فشار داد و بشقاب را در گودی سیاه آن خالی کرد. بشقاب را در سینک ظرفشوی گذاشت و دوباره برگشت پای تلویزیون. کانال را عوض کرد، قدری مکث کرد و بعد کمی هیجان زده گفت: «به! بالاخره یک هیچ شدن.» و تلویزیون را خاموش کرد.
رومیزی و گلدان روی میز را مرتب کرد. استکان خالی چای را که از روی میز کامپیوتر برمی داشت، سهیل گفت: «پس منم فردا سر راه ماشین رو می برم تعویض روغن.»
ستاره گفت: «یه سر هم به مامانت بزن. برامون شله زرد نگه داشته.»
سهیل چین انداخته بود بین ابروهایش، خم شده بود به طرف صفحه ی مانیتور و تند تند روی ماوس و صفحه کلید، کلیک می کرد.
ستاره کمی به صفحه نگاه کرد. خط ها و عددها و شکل ها هیچ مفهومی برایش نداشتند. به آشپزخانه که می رفت گفت: «درضمن شام نیمرو داریم. هر وقت کارت تموم شد بگو که تخم مرغ ها رو بشکنم.»
سهیل گفت: «بشکن. میام.»
ستاره دو تا تکه نان سنگک از جایخی بیرون کشید و داخل فر برقی گذاشت. درجه را روی سه تنظیم کرد و گفت: «راستی اگه مامانت بهمون نون نداد، یه بسته از این نون ماشینی ها از سعیدآقا بگیر.»
سهیل گفت: «همه ی اینا رو بنویس. یادم نمی مونه.»
ستاره اجاق برقی را روشن کرد. ظرف پیرکس مخصوص نیمرو را روی آن گذاشت و کمی روغن مایع در آن ریخت. چند تا تخم مرغ از یخچال بیرون آورد و بلند با خودش گفت: «تخم مرغ هم نداریم.»
بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان از سبد پای ظرفشویی برداشت و روی سنگ نیم دیوار آشپزخانه چید. تخم مرغ ها را شکست در ظرف پیرکس و پوسته هایشان را که می ریخت در سطل زباله گفت: «امشب آشغال هم نداریم. قربونعلی که اومد، فقط ماهیانه بهش بده.»
فر برقی چند تا بوق زد. ستاره نان ها را از آن بیرون آورد و کرد درون نایلون و گذاشت کنار بشقاب ها. زیر بشقابی حصیری را که جلوی بشقاب ها صاف می کرد گفت: «حاضره دیگه. بیا.» و با دستگیره هایی که گل های صورتی داشتند، ظرف تخم مرغ را روی زیربشقابی گذاشت. نوشابه از یخچال بیرون آورد و نشست همانجا، روی صندلی فلزی سفید، که پشتی کوتاه داشت و رویه ی چرمی قرمز. از تخم مرغ ها در بشقابش گذاشت. نوشابه در لیوانش ریخت. یک تکه نان برداشت. قدری با غذا بازی کرد و آهسته آهسته شروع کرد به خوردن.
صدای موسیقی پیچید در فضای اتاق. سهیل با دقت زیر و بم صدا را تنظیم کرد و وقتی بالاخره به آشپزخانه آمد تا روی صندلی خودش با رویه ی آبی بنشیند، ستاره بیشتر غذایش را خورده بود.
سهیل بشقابش را کنار گذاشت و ظرف پیرکس را جلوی خودش کشید. ستاره یک تکه نان جلوی دستش گذاشت و گفت: «خوبه که ازت می پرسم کی کارت تموم میشه. دو نفر آدم که بیشتر نیستیم. فقط سر شام همدیگه رو می بینیم که تو همیشه دیر میای.»
سهیل سرش را بلند نکرد. چیزی هم نگفت. ستاره لیوان نوشابه را سرکشید، بلند شد و گفت: «حالا تنهایی شام بخور ببین خوبه.» بشقابش را برداشت و گذاشت در سینک ظرفشویی. سهیل نگاهش کرد، لبخند زد و گفت: «حالا قهر نکن. بداخلاق!»
ستاره رفت و از روی میز کامپیوتر قلم و کاغذ برداشت. روبروی سهیل، خم شد روی سنگ نیم دیوار و روی کاغذ نوشت: «-خیارشور –نان –سس قرمز -نوشابه».