۱۳۸۵/۰۱/۲۷

بی نام

خود را به تمامی احساس می کردم
آنگاه که پوست سخت درخت را ترکاندم
بر جوانه ام شکوفه زدم
سیب سرخی شدم،
ترد و شاداب
هدیه ی آفتاب.

در تصور آن لذت رخوتناک ماندم
که از شاخه ام بچینی و
مرا گاز بزنی

که عطرم شامه ات را پر کند و
شیرینی ام جان ات را.

اکنون خود را به تمامی احساس می کنم
نه توان ماندن دارم و
نه جرات رها شدن و افتادن و با درد خویش غلتیدن.

آفتاب می پوساندم.
روزی شاید از درون سینه ام
جوانه ای بروید
آنگاه که خاک سرد مرا بلعیده باشد.