این روزها جای همهی آنهایی که خیال میکنند هنوز بزرگ نشدهام حسابی خالیست که ببینند چه تلاش جانفرسایی میکنم برای تمیز کردن خانه که تا چند روز آینده باید ترکش کنیم و برگردیم. هرچند که صاحبخانهمان، باوجود اینکه ده-دوازده سال دیگر یکی از پیرزنهای غرغروی فرانسوی میشود آنقدر مهربان هست که نه از ما پول گارانتی گرفته و نه حتی برای تحویل گرفتن خانه میآید، اما اینجا دیگر قضیهی در باز دیزی و حیای گربه است. البته یک خرابکاری کوچک هم کردهام. دستهی لاستیکی براق چندتا قاشق و چنگال را وقت شستن با اسکاچ خط انداختهام و کدر کردهام. بعد برای اینکه مشخص نباشد، به فکرم رسید که همین بلا را سر قاشق و چنگالهای سالم هم بیاورم و برای این منظور همهی توان خودم را به کار گرفتم که نتیجه بدتر شدن وضع قاشقهای سالم از آنهای دیگر شد. خیلی یاد پتومت، قهرمانهای خرابکاری کارتون زیبای همینه کردم که خیلی دوستشان دارم.
از این حرفها که بگذریم، زندگی خانهبهدوشی این خاصیت را دارد که آدم ناچار میشود فقط وسایل ضروری را نگه دارد و باقی همه را دور بریزد. کلی کاغذ و مجله و خردهریز اضافه دور ریختهام. با همهی اینها هنوز چقدر وسیله هست که باید با خودمان جابجا کنیم. این روزها عین روزهای خانهتکانی که همه را عاصی میکردم از شستوشوهای بیهوده، همه چیز را میشورم و تمیز میکنم. لذت و امید بازگشت، درست عین لذت تحویل سال نو، عین امید پوشیدن لباسهای نو، عین شوق دیدوبازدید و خوراکیهای عید، خستگی را از یادم میبرد. روزگارم آنقدر رنگارنگ شده که نیمههای شب از خواب بیدار میشوم و با خودم زمزمه میکنم: «روی برگ گل راه میروم». این روزها حس راه رفتن و سرخوردن روی رنگینکمان را دارم.
پ. ن. 1: مدتی ست برای دوستان کامنت میگذارم و طولانی هم مینویسم ولی فرستاده نمیشود. سر فرصت شخصیتر خواهم نوشت. کسی چه میداند، دوستانی هم که برایشان ننوشتهام، خیال کنند که نوشتهام.
پ. ن. 2: سهشنبه برمیگردم و فقط خدا میداند که چقدر گرفتار باشم و چطور بتوانم اینجا سر بزنم. بخصوص شاید برای جواب دادن به ایمیلها بیشتر تاخیر کنم. از حالا گفته باشم که بعدن کسی گله نکند.
پ. ن. 3: قبلن گفته بودم که وطن عین مادر است. حالا حرفم را پس میگیرم. مادرم از وطنم خیلی بزرگتر و مهربانتر است. این را هم میتوانید بگذارید به حساب خودشیرینی.
۱۳۸۵/۰۸/۰۷
۱۳۸۵/۰۸/۰۴
شبیه هیچچیز
(جریان ملاقاتم با صادق هدایت)

خیلی پیشترک که صحبت پاریس رفتن شده بود شرط کرده بودم که آنجا باید بروم و آشنایی را ببینم. صادق هدایت را. دوستان به شوخی میگفتند میخواهی از عروس شهرها، قبرستانش را ببینی؟ و گاه قبرستانی نشانم میدادند که «تو قبرستان دوست داری». به زیارت قبرها نه اعتقادی دارم و نه علاقهای. تابحال هوس نکردهام که قبر کسی را ببینم. یا اگر دیدهام هیجانی تجربه نکردهام. ولی برای دیدن این آدم شوق عجیبی داشتم.
درست همان وقت که همهی برنامهریزیهایمان به هم ریخته بود، با کلی خوششانسی و بسیار اتفاقی مجبور شدیم که برای کار دانشمند چند روزی به پاریس سفر کنیم. بهتر از این نمیشد. چون میتوانستم با خیال راحت و تنهایی هرچقدر که میخواهم در قبرستانها پرسه بزنم. و دانشمند هم نباشد که خسته شود و به عجلهام بیندازد و یا مجبور شوم کنارش عاقل باشم. صبحی که سر کار رفت، من هم پیاده در جهت مخالفش راه افتادم. با شیطنت گفته بود که زودتر به قبرستان برسم، خیالش راحت میشود. و من در امتداد خیابانی در شرق پاریس، به گورستان پرلاشز رسیدم. شهری بزرگ و ساکت، با خانههای سنگی. هرچند که از قبل آدرس صادق هایت را پیدا کرده بودم و روی تابلوهای راهنما هم اسم و محل اقامتش بعنوان یکی از کسانی که بیشترین مهمان را دارد مشخص بود، با اینحال نقشهای گرفتم و در امتداد خیابانی پلهای بالا رفتم و از پس چند پیچوخم کوتاه به قطعهی هشتادوپنج رسیدم. حالا میبایست سنگ سیاه هرمی شکلش را روی زمین پیدا میکردم.
قبل از ورود به قطعه، یکدور دورش گشتم. نفسم تند و کشیده بود. درست مثل رسیدن به لحظهی دیداری عاشقانه. هیجان و اشتیاق تنم را به لرزه انداخته بود که وارد قطعه شدم. هول و هراس در قبرستانهای اینجا شکل دیگری دارد. قبرها اغلب اتاقکها یا بالاسریهای بلندی دارند که گاه هنگام عبور از میانشان از دوطرف به تن کشیده میشوند. هوا ابری و روشن بود. گاه نم بارانی میزد و کمی هم سرد بود. نمیتوانستم پیدایش کنم. «چشمهایت را ببند و بدو، پیدایش میکنی». دلم نمیخواست چشمهایم را ببندم. دلم میخواست همهی آن فضا را درون چشمهایم بکشم. میدویدم. نفسنفس میزدم و هقهق میکردم. از راهی به راهی میرفتم و نمیدیدمش. آرامتر که شدم، آهسته میرفتم و صدایش میکردم: «آقای هدایت!... آقای هدایت!...» که چشمم به قبر «پروست» افتاد. نفسم باز تند شد و تنم باز شروع کرد به لرزیدن. در جهت نقشه ایستادم. حالا کمی جلوتر و کمی سمتراستتر. دیدمش. با یک ردیف فاصله ایستاده بودم و از شوق و شرم و هیحان گریه میکردم. «از پیرمرد خنزرپنزری نترس. غبار سنگش را تمیز کن و ببوسش». قرار نبود که شیطنت کنم. دلم هم نمیخواست که آرامشش را به هم بریزم، حالا که خودش از هیاهوی زمین گریخته بود. سکوتش هم اجازهی بیپروایی نمیداد. حضورش تصور نشدنی بود. مثل اینکه اطرف خودش را با فضایی خالی پر کرده باشد. خجالتم که ریخت، کمی جلوتر رفتم، سنگش را با نم باران تمیز کردم، گلهایش را مرتب کردم، از میوههای درخت بلوط کنارش که روی زمین ریخته بود جمع کردم و اطرافش چیدم، چندتایی هم عکس گرفتم. از آن میوههای بلوط یادگار برداشتم و بیشتر نماندم و برگشتم.
غیر از صادق هدایت فقط فروغ فرخزاد ممکن است بتواند چنین هیجانی به من بدهد. این احتمال وجود دارد که حس زیبای عاشقانهام همراه با اینهمه احترام نسبت به این دو تن، بخاطر شناخت بسیار ناقصم از دیگران باشد. اما میدانم که بد هم انتخاب نکردهام. گشتن در قبرستان تجربهی دیگری هم برایم داشت. آنجا مرگ را دیدم که شبیه هیچ چیز نبود. حتی ترسناک هم نبود. من آنجا مرگ را خیلی آرامتر از آنچه تصور میکردم دیدم. خیلی معصومتر. و خیلی دوستداشتنیتر.
پ. ن.: عکس های پرلاشز را اینجا و عکس های مون پارناس را اینجا ببینید.

خیلی پیشترک که صحبت پاریس رفتن شده بود شرط کرده بودم که آنجا باید بروم و آشنایی را ببینم. صادق هدایت را. دوستان به شوخی میگفتند میخواهی از عروس شهرها، قبرستانش را ببینی؟ و گاه قبرستانی نشانم میدادند که «تو قبرستان دوست داری». به زیارت قبرها نه اعتقادی دارم و نه علاقهای. تابحال هوس نکردهام که قبر کسی را ببینم. یا اگر دیدهام هیجانی تجربه نکردهام. ولی برای دیدن این آدم شوق عجیبی داشتم.
درست همان وقت که همهی برنامهریزیهایمان به هم ریخته بود، با کلی خوششانسی و بسیار اتفاقی مجبور شدیم که برای کار دانشمند چند روزی به پاریس سفر کنیم. بهتر از این نمیشد. چون میتوانستم با خیال راحت و تنهایی هرچقدر که میخواهم در قبرستانها پرسه بزنم. و دانشمند هم نباشد که خسته شود و به عجلهام بیندازد و یا مجبور شوم کنارش عاقل باشم. صبحی که سر کار رفت، من هم پیاده در جهت مخالفش راه افتادم. با شیطنت گفته بود که زودتر به قبرستان برسم، خیالش راحت میشود. و من در امتداد خیابانی در شرق پاریس، به گورستان پرلاشز رسیدم. شهری بزرگ و ساکت، با خانههای سنگی. هرچند که از قبل آدرس صادق هایت را پیدا کرده بودم و روی تابلوهای راهنما هم اسم و محل اقامتش بعنوان یکی از کسانی که بیشترین مهمان را دارد مشخص بود، با اینحال نقشهای گرفتم و در امتداد خیابانی پلهای بالا رفتم و از پس چند پیچوخم کوتاه به قطعهی هشتادوپنج رسیدم. حالا میبایست سنگ سیاه هرمی شکلش را روی زمین پیدا میکردم.
قبل از ورود به قطعه، یکدور دورش گشتم. نفسم تند و کشیده بود. درست مثل رسیدن به لحظهی دیداری عاشقانه. هیجان و اشتیاق تنم را به لرزه انداخته بود که وارد قطعه شدم. هول و هراس در قبرستانهای اینجا شکل دیگری دارد. قبرها اغلب اتاقکها یا بالاسریهای بلندی دارند که گاه هنگام عبور از میانشان از دوطرف به تن کشیده میشوند. هوا ابری و روشن بود. گاه نم بارانی میزد و کمی هم سرد بود. نمیتوانستم پیدایش کنم. «چشمهایت را ببند و بدو، پیدایش میکنی». دلم نمیخواست چشمهایم را ببندم. دلم میخواست همهی آن فضا را درون چشمهایم بکشم. میدویدم. نفسنفس میزدم و هقهق میکردم. از راهی به راهی میرفتم و نمیدیدمش. آرامتر که شدم، آهسته میرفتم و صدایش میکردم: «آقای هدایت!... آقای هدایت!...» که چشمم به قبر «پروست» افتاد. نفسم باز تند شد و تنم باز شروع کرد به لرزیدن. در جهت نقشه ایستادم. حالا کمی جلوتر و کمی سمتراستتر. دیدمش. با یک ردیف فاصله ایستاده بودم و از شوق و شرم و هیحان گریه میکردم. «از پیرمرد خنزرپنزری نترس. غبار سنگش را تمیز کن و ببوسش». قرار نبود که شیطنت کنم. دلم هم نمیخواست که آرامشش را به هم بریزم، حالا که خودش از هیاهوی زمین گریخته بود. سکوتش هم اجازهی بیپروایی نمیداد. حضورش تصور نشدنی بود. مثل اینکه اطرف خودش را با فضایی خالی پر کرده باشد. خجالتم که ریخت، کمی جلوتر رفتم، سنگش را با نم باران تمیز کردم، گلهایش را مرتب کردم، از میوههای درخت بلوط کنارش که روی زمین ریخته بود جمع کردم و اطرافش چیدم، چندتایی هم عکس گرفتم. از آن میوههای بلوط یادگار برداشتم و بیشتر نماندم و برگشتم.
غیر از صادق هدایت فقط فروغ فرخزاد ممکن است بتواند چنین هیجانی به من بدهد. این احتمال وجود دارد که حس زیبای عاشقانهام همراه با اینهمه احترام نسبت به این دو تن، بخاطر شناخت بسیار ناقصم از دیگران باشد. اما میدانم که بد هم انتخاب نکردهام. گشتن در قبرستان تجربهی دیگری هم برایم داشت. آنجا مرگ را دیدم که شبیه هیچ چیز نبود. حتی ترسناک هم نبود. من آنجا مرگ را خیلی آرامتر از آنچه تصور میکردم دیدم. خیلی معصومتر. و خیلی دوستداشتنیتر.
پ. ن.: عکس های پرلاشز را اینجا و عکس های مون پارناس را اینجا ببینید.
۱۳۸۵/۰۷/۳۰
سنگ قبر
بعد از اینکه زمان زیادی را در قبرستانها گذراندم، به فکر افتادم که کمی درمورد سنگ قبرم بنویسم. گرچه که خیلی مهم نیست بعد از مرگم چه اتفاقی بیفتد. ولی دلم میخواهد قبرم دامنهی تپهای باشد سرسبز. جایی دور از شهر و هیاهویش. لازم نیست که برایم فاتحه بخوانید. درعوض برایم تعریف کنید که زندگیتان چطور میگذرد یا در شهر چه خبر است. زیاد هم نمانید، خسته میشوم. شلوغ هم نکنید، من از همهمهی جمعیت میترسم.
دلم نمیخواهد که سنگ قبرم به زمین چسبیده باشد. دوست دارم که دست کم به قدر یک پله یا بیشتر از زمین بلندتر باشد. مثلن کمی شیب باشد به سمت جلو. دلم میخواهد سنگ قبرم سیاه تراشخورده باشد. یک سنگ صاف که اسمم را به قدر کافی عمیق روی آن کنده باشند. روی سنگم چیز اضافهای ننویسید. مگر یک طرح خیلی کوچک یا یک جمله یا یک شعر خیلی کوتاه، درحد چند کلمه. لطفن نوشتهها را رنگ هم نکنید. البته رنگ طلایی روی سنگ مشکلی خیلی قشنگ میشود، ولی مشکل اینجاست که رنگها پاک میشوند و نامرتب میشود. هیچ هم خوشم نمیآید که با سنگم باغچه بسازید یا عکسم را قاب کنید و آنجا بگذارید. گلهای پلاستیکی را هم دوست ندارم. خلاصه اینکه دلم میخواهد همهچیزش ساده و آرام و طبیعی باشد.
دلم نمیخواهد که سنگ قبرم به زمین چسبیده باشد. دوست دارم که دست کم به قدر یک پله یا بیشتر از زمین بلندتر باشد. مثلن کمی شیب باشد به سمت جلو. دلم میخواهد سنگ قبرم سیاه تراشخورده باشد. یک سنگ صاف که اسمم را به قدر کافی عمیق روی آن کنده باشند. روی سنگم چیز اضافهای ننویسید. مگر یک طرح خیلی کوچک یا یک جمله یا یک شعر خیلی کوتاه، درحد چند کلمه. لطفن نوشتهها را رنگ هم نکنید. البته رنگ طلایی روی سنگ مشکلی خیلی قشنگ میشود، ولی مشکل اینجاست که رنگها پاک میشوند و نامرتب میشود. هیچ هم خوشم نمیآید که با سنگم باغچه بسازید یا عکسم را قاب کنید و آنجا بگذارید. گلهای پلاستیکی را هم دوست ندارم. خلاصه اینکه دلم میخواهد همهچیزش ساده و آرام و طبیعی باشد.
۱۳۸۵/۰۷/۲۲
باز هم خاطره
تقدیم به خودش!
پیشرفت تکنولوژی در عصر ارتباطات گهگاه علاوه بر اینکه نیازهای بیشتر را برطرف میکند، باعث بروز مشکلاتی حل نشدنی میشود. تلفن ثابت یکی از آن مواردیست که با وجود فواید بسیار ممکن است حسابی دردسرساز شود. البته برای بعضیها (!)
یکسالی بود که دلشان یک دستگاه تلفن ثابت میخواست. ولی کمی وسواس و کمی هم ترس از مواخذه شدن به دلیل عدم دقت کافی در انتخاب باعث تاخیر زیادشان شده بود. به این بهانه منتی هم سر ما گذاشتند که دانشمند سر از این چیزها در میآورد، همراهشان برویم. چند نفری خوش و خرم راه افتادیم در خیابانها. گفتیم و خندیدیم و هزارتا چیز دیگر خریدیم و هزار جور چیز خوردیم تا بالاخره وقتی که حسابی از پا افتاده بودیم، دستگاه تلفن مورد نظر را پیدا کردیم. در چنین موارد و مواقعی معمولن کسی غیر از یک دانشمند متوجه نمیشود که واقعن چه اتفاقی در حال وقوع است. به همین خاطر دانشمند عزیز همراه مجبور شد تا رسیدن به خانه، با سعهی صدر بسیار، تمام خصوصیات دستگاه خریداری شده را شرح دهد. دستگاه مزبور مچهز به دو گوشی سیار، سیستم پیجر و منشی تلفن بود. همچنین این دستکاه در صورت مشغول بودن خط تلفن، به هیچ عنوان اجازهی برقراری ارتباط از طریق گوشیهای سیار را نمیدهد. دفترچهی تلفن صوتی دارد و صدا هم ضبط میکند.
- «اوه، چه جالب! یعنی چی؟»
دانشمند در پاسخ به این سوال با حوصله توضیح داد که یعنی شما میتوانید به مدت معین صحبتهای خود را ضبط و سپس دوباره آنها را بشنوید.
آواهای تمجید و حیرت از هرسو شنیده میشد. «اوه، این خیلی عالیست»، «عجب سیستمی!»، «به درد ضبط پیامهای تهدیدآمیز میخورد»،...
این میان ولی فقط یک نفر اعتراض کرد: «این که به درد نمیخورد»!
همیشه یک نفر باید اعتراض کند، راه ندارد. ناباورانه منتظر توجیه و کشف ایراد سیستم بودیم: «خب این چه ایرادی دارد؟»
و آن یک نفر توضیح داد: «اگر یک روز از کسی غیبت کردیم و صدایمان ضبط شد...»
- «خب؟!»
- «خب بعد اگر یک روز برویم مسافرت و کلید خانه را به همان شخص بدهیم که برای آب دادن گلدانها بیاید و دستش به طور اتفاقی به دکمهها بخورد و سیستم پخش صدا فعال شود و او حرفهایمان را بشنود...»
اینطور دلیل آوردن ها فقط مخصوص همان یک نفر است که گاه حتی میتواند پرتقال فروش را هم پیدا کند.
پ. ن. 1: به رسم یادبود منشی تلفنی هنوز با صدای من فعال است.
پ. ن. 2: دوستان در صورتیکه تمایل به زدن زیرآبم را داشته باشند باید یادشان بماند که من همیشه تعداد زیادی موش برای دواندن دارم.
پ. ن. 3: تا دوهفتهی دیگر برمیگردم. امیدوارم تا سه چهار هفتهی دیگر برسم به مشهد. گمان نکنم تا چندماه آینده فرصت انجام هیچ کار جدی یا حتی غیر جدی داشته باشم. حسابی به هم ریخته و شادم.
پ. ن. 4: ظاهرن بعضی از دوستان زیادی از برگشتنم خوشحالند. کاش یک ذرهاش هم بخاطر خودم بود!!!
پیشرفت تکنولوژی در عصر ارتباطات گهگاه علاوه بر اینکه نیازهای بیشتر را برطرف میکند، باعث بروز مشکلاتی حل نشدنی میشود. تلفن ثابت یکی از آن مواردیست که با وجود فواید بسیار ممکن است حسابی دردسرساز شود. البته برای بعضیها (!)
یکسالی بود که دلشان یک دستگاه تلفن ثابت میخواست. ولی کمی وسواس و کمی هم ترس از مواخذه شدن به دلیل عدم دقت کافی در انتخاب باعث تاخیر زیادشان شده بود. به این بهانه منتی هم سر ما گذاشتند که دانشمند سر از این چیزها در میآورد، همراهشان برویم. چند نفری خوش و خرم راه افتادیم در خیابانها. گفتیم و خندیدیم و هزارتا چیز دیگر خریدیم و هزار جور چیز خوردیم تا بالاخره وقتی که حسابی از پا افتاده بودیم، دستگاه تلفن مورد نظر را پیدا کردیم. در چنین موارد و مواقعی معمولن کسی غیر از یک دانشمند متوجه نمیشود که واقعن چه اتفاقی در حال وقوع است. به همین خاطر دانشمند عزیز همراه مجبور شد تا رسیدن به خانه، با سعهی صدر بسیار، تمام خصوصیات دستگاه خریداری شده را شرح دهد. دستگاه مزبور مچهز به دو گوشی سیار، سیستم پیجر و منشی تلفن بود. همچنین این دستکاه در صورت مشغول بودن خط تلفن، به هیچ عنوان اجازهی برقراری ارتباط از طریق گوشیهای سیار را نمیدهد. دفترچهی تلفن صوتی دارد و صدا هم ضبط میکند.
- «اوه، چه جالب! یعنی چی؟»
دانشمند در پاسخ به این سوال با حوصله توضیح داد که یعنی شما میتوانید به مدت معین صحبتهای خود را ضبط و سپس دوباره آنها را بشنوید.
آواهای تمجید و حیرت از هرسو شنیده میشد. «اوه، این خیلی عالیست»، «عجب سیستمی!»، «به درد ضبط پیامهای تهدیدآمیز میخورد»،...
این میان ولی فقط یک نفر اعتراض کرد: «این که به درد نمیخورد»!
همیشه یک نفر باید اعتراض کند، راه ندارد. ناباورانه منتظر توجیه و کشف ایراد سیستم بودیم: «خب این چه ایرادی دارد؟»
و آن یک نفر توضیح داد: «اگر یک روز از کسی غیبت کردیم و صدایمان ضبط شد...»
- «خب؟!»
- «خب بعد اگر یک روز برویم مسافرت و کلید خانه را به همان شخص بدهیم که برای آب دادن گلدانها بیاید و دستش به طور اتفاقی به دکمهها بخورد و سیستم پخش صدا فعال شود و او حرفهایمان را بشنود...»
اینطور دلیل آوردن ها فقط مخصوص همان یک نفر است که گاه حتی میتواند پرتقال فروش را هم پیدا کند.
پ. ن. 1: به رسم یادبود منشی تلفنی هنوز با صدای من فعال است.
پ. ن. 2: دوستان در صورتیکه تمایل به زدن زیرآبم را داشته باشند باید یادشان بماند که من همیشه تعداد زیادی موش برای دواندن دارم.
پ. ن. 3: تا دوهفتهی دیگر برمیگردم. امیدوارم تا سه چهار هفتهی دیگر برسم به مشهد. گمان نکنم تا چندماه آینده فرصت انجام هیچ کار جدی یا حتی غیر جدی داشته باشم. حسابی به هم ریخته و شادم.
پ. ن. 4: ظاهرن بعضی از دوستان زیادی از برگشتنم خوشحالند. کاش یک ذرهاش هم بخاطر خودم بود!!!
رنگ گندم
نویسنده: فیلیپ دلرم
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
ماجرای من با «شازده کوچولو» از وقتی شروع شد که سیوسه بار آن را با صدای ژرارد فیلیپ شنیدم. در آن زمان، چون دیگران به نظرم زیبا میآید اما تعجب میکنم که چطور آدم بزرگها از داستانی که به نظرم ساده میرسد لذت میبرند. کتاب را نمیخوانم. ضمن تحصیل هم با آن آشنا نمیشوم. خیلی بعد، سرانجام دوباره آن را کشف میکنم و فقط یک جمله از آن همراهم میماند. سپس باز زمان میگذرد و فقط همان یک عبارت از «شازده کوچولو» خودش را در من حفظ میکند.
«من آن را در رنگ گندم بهدست میآورم». حالا به آن ایمان دارم و تمام شگفتی شاعرانهی این قصه را در همین چند کلمه میبینم. آنها تمام مطلب را در خود گنجاندهاند. روباه میخواهد که مسافرکوچولو اهلیاش کند. او از مزرعهی گندمی صحبت به میان میآورد که به او هیچ چیز نمیگوید، اما قرار است حسی به خود بگیرد حالا که مسافر کوچولو موهایی به رنگ گندم دارد. و وقتی که آنها به لحظهی خدانگهدار میرسند، وقتی که مسافر کوچولو افسردگی روباه از این جدایی را بخاطر این اهلی شدن میفهمد، روباه جواب میدهد: «من آن را در رنگ گندم به دست میآورم». این، مایهی خوبی در حوزهی اندیشه است. با اینهمه هیچ فلسفهای، هیچ مذهبی، چنین جواب رضایتبخشی به این سوال نداده است که: «چرا باید دیگران را دوست داشت؟»
بخاطر رنگ گندم. تنها شانس ما در زندگی سیارهایمان دوست داشتن کسی دیگر است. فقط یک شاعر میتواند چنین جوابی بیابد. و فقط یک شاعر دیگر، رنه-گوی کادو، میتواند آن را به همین خوبی بیان کند:
«و از وقتی که به قدر کافی از گذشتهات میدانم
چمنزارها، شکارگاهها و رودخانهها به من جواب میدهند»
این نظریه یک بازی عمومی طبیعی نیست. این یک کلید است. ما را به این گمان میاندازد که همهی زندگی میتواند فقط در وجود یک شخص نمود یابد. علاوه بر این ما تصور کور شدن داریم که کاملن برعکس است. چنین کور شدنیست که بینایی میآفریند؛ که حس تولید میکند. برای همه چیز: حال، خاطرات، احساسات. سفر به شدت غمانگیز است. اما میتوان آنجا، در همان حال، چیزی را در رنگ گندم به دست آورد.
«J’y gagne à cause de la couleur du blé»
با چشمهای بسته
چشماشو بست، یه چرخ دور خودش زد، دستاشو جلوتر از تنش دراز کرد و راه افتاد. یکی دو قدم که رفت صدایی گفت: «من پشت سرتم هاجر». هاجر دور زد و برگشت رو به عقب. آروم گفت: «چه صدای آشنایی. میشناسم». صدا باز از پشت سرش گفت: «آره گلم، آشنام». هاجر با کمی دلهره برگشت و همونطور که رو هوا دنبال چیزی میگشت گفت: «قرار نبود با من بازی کنی». صدا دورش چرخید و گفت: «تو بازی رو شروع کردی».
هاجر گیج و مات دنبال صدا میگشت. لبخند شادی رو لبش نشسته بود و گهکاه همهی تنش، انگار که از سرما، میلرزید. صدا گفت: «از این طرف» و هاجر به طرف صدا برگشت.
- «همیشه همینطوره. هروقت دنبالت میگردم ازم فرار میکنی»
- «من هیچ وقت از تو فرار نکردم»
- «ولی هیچ وقت نبودی»
- «حالا که هستم»
- «میدونی راهش چیه؟»
- «چیه گلم؟»
- «راهش اینه که باهات قهر کنم و یه گوشه بشینم»
- «باهام قهر نکن»
- «بعد اونوقت خودت میای سراغم»
- «باهام قهر نکن»
- «من میتونم همین حالا یه ورد بخونم و غیب بشم»
- «کجا میخوای بری از پیش من؟»
- «تو کجا داری منو میبری؟»
- «جایی نمیبرمت. دارم تماشات میکنم»
- «خوشت میاد که گیج و مات دنبالت بگردم؟»
- «آره. چرخیدنتو تو فضا دوست دارم»
- «یه لحظه برام بمون. خواهش میکنم»
و دستهای سردی، محکم دستاشو گرفتن.
هاجر گیج و مات دنبال صدا میگشت. لبخند شادی رو لبش نشسته بود و گهکاه همهی تنش، انگار که از سرما، میلرزید. صدا گفت: «از این طرف» و هاجر به طرف صدا برگشت.
- «همیشه همینطوره. هروقت دنبالت میگردم ازم فرار میکنی»
- «من هیچ وقت از تو فرار نکردم»
- «ولی هیچ وقت نبودی»
- «حالا که هستم»
- «میدونی راهش چیه؟»
- «چیه گلم؟»
- «راهش اینه که باهات قهر کنم و یه گوشه بشینم»
- «باهام قهر نکن»
- «بعد اونوقت خودت میای سراغم»
- «باهام قهر نکن»
- «من میتونم همین حالا یه ورد بخونم و غیب بشم»
- «کجا میخوای بری از پیش من؟»
- «تو کجا داری منو میبری؟»
- «جایی نمیبرمت. دارم تماشات میکنم»
- «خوشت میاد که گیج و مات دنبالت بگردم؟»
- «آره. چرخیدنتو تو فضا دوست دارم»
- «یه لحظه برام بمون. خواهش میکنم»
و دستهای سردی، محکم دستاشو گرفتن.
۱۳۸۵/۰۷/۱۹
۱۳۸۵/۰۷/۱۸
خیال ممنوع
حدود پانزده سال میگذرد از وقتی که داستانی را بیتوجه به خوشامدها و مجوزهای اجتماعی نوشتم و اولین خوانندهی نوشتههایم، بی اینکه نگاهم کند گفت: «خیال کردهای نویسنده شدهای». نگاهم پر از حیرت نشد و هیچ توضیحی ندادم. داستانم قصهی زن خیاطی بود، گرفتار هوسهای کارفرما. صحنهی ممنوع داستان آنجا بود که زن ترک موتور مرد خودش مینشیند. حالا هنوز هروقت چیزی مینویسم که وقت منتشر کردنش دلم میلرزد، صدایی در سرم زنگ میزند که: «خیال کردهای نویسنده شدهای». شاید آن موقع تحت تاثیر داستانهایی بودم که خوانده بودم، حالا ولی اطمینان دارم که اشکال از قوانین است.
خیال نمیکنم نویسنده شدهام. اما من همیشه از طبیعت مینویسم و طبیعت هیچ چیز را انکار نمیکند. نوشتههایم تنها چیزهایی هستند که کاملن با من زندگی میکنند. آنها تنها تکیهگاههای قابل اعتمادی هستند که دارم. ترجیح میدهم به جای محدود شدن به چارچوبها و قوانین تعریف شده، پرواز کنم، یا کفشهایم را بکنم و قدری در آب خنک رودخانهای قدم بزنم.
خیال نمیکنم نویسنده شدهام. اما من همیشه از طبیعت مینویسم و طبیعت هیچ چیز را انکار نمیکند. نوشتههایم تنها چیزهایی هستند که کاملن با من زندگی میکنند. آنها تنها تکیهگاههای قابل اعتمادی هستند که دارم. ترجیح میدهم به جای محدود شدن به چارچوبها و قوانین تعریف شده، پرواز کنم، یا کفشهایم را بکنم و قدری در آب خنک رودخانهای قدم بزنم.
۱۳۸۵/۰۷/۱۶
تقابل
احتیاج به یه سری مدرک و گواهی دارم
آخه آدما رو فقط مدارک معتبر مجاب میکنه
باید برای هربار که دلمو شکستی یه مدرک جور کنم
هرباری که بخاطر تو بغض کردم و گریه کردم
هرباری که بیخود و بیجهت سرم داد کشیدی
یا کاری کردی که جلوی دیگران خجالت بکشم
یه چندتا مدرکم برای اون وقتایی میخوام
که هرچی گفتم مراقب خودت باش به حرفم گوش نکردی
که هرچی خواستم کمکت کنم نخواستی
که هرچی ازت معذرت خواستم منو نبخشیدی
یه گواهی هم برای اون روزایی میخوام
که هرچی خواستم بغلم کنی نکردی
باید به فکر جمع کردن اینجور مدارک باشم
وگرنه هیچکس بهم توجه نمیکنه
و هیچکس هیچ حقی بهم نمیده.
آخه آدما رو فقط مدارک معتبر مجاب میکنه
باید برای هربار که دلمو شکستی یه مدرک جور کنم
هرباری که بخاطر تو بغض کردم و گریه کردم
هرباری که بیخود و بیجهت سرم داد کشیدی
یا کاری کردی که جلوی دیگران خجالت بکشم
یه چندتا مدرکم برای اون وقتایی میخوام
که هرچی گفتم مراقب خودت باش به حرفم گوش نکردی
که هرچی خواستم کمکت کنم نخواستی
که هرچی ازت معذرت خواستم منو نبخشیدی
یه گواهی هم برای اون روزایی میخوام
که هرچی خواستم بغلم کنی نکردی
باید به فکر جمع کردن اینجور مدارک باشم
وگرنه هیچکس بهم توجه نمیکنه
و هیچکس هیچ حقی بهم نمیده.
۱۳۸۵/۰۷/۱۴
یه مشکل بزرگ
نمی دونم چی شد یهو که وبلاگم اینطور به هم ریخت. بلاگر خیلی مشتاق تشویقم کرد که از نسخهی بتا استفاده کنم. منم فکر کردم که حتمن باید یه خورده بهتر باشه یا چه می دونم، خواستم امتحان کنم. ولی همین که نسخه ی بتا بهم خوشامد گفت، اینهمه نوشتهی فارسی وبلاگم دیده نمیشه. دیگه هیچ لینکی رو نمیتونم ببینم. توی تنظیماتش هم نگاه کردم، هیچ مورد خاصی ندیدم که باعث مشکل بشه. اگر نتونم لینک هامو ببینم دیگه نمی تونم زندگی کنم. دیگه به هیچ کجا دسترسی ندارم. کسی میتونه کمکم کنه؟ اگه درست نشه وبلاگمو دیلیت میکنم.
توضیح: مشکلم حل شد. باید دوباره همهی نوشته های فارسی رو توی قالب وبلاگم بنویسم. امیدوارم خیلی طول نکشه.
پ. ن. 1: بهترین چیزی که نسخه ی بتا داره اینه که خیلی راحت نوشته ها رو فصل بندی می کنه. درست همون چیزی که دلم می خواست. به دردسرش می ارزه.
پ. ن. 2: بهار یه بدی هم داره. هج.م پشه ها. از دیروز کف دستم باد کرده و درد می کنه, فقط بخاطر لطف بی حد یه پشه ی سیاه که دلش می خواست از خواب بیدارم کنه.
پ. ن. 3: تقریبن تموم شده بود. همه چی درست شد. ولی یهو سر یه اشتباه تغییرات ذخیره نشده پنجره رو بستم. نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم این ذخیره ی زود به زود رو.
پ. ن. 4: این درگیری با وبلاگ یک خاصیت هم داره. آدم یادش میاد که چه لینک هایی داره و کجاها خیلی وقته که سر نزده و کدوم لینک ها رو باید دیلیت کنه. یه خونه تکونی حسابی میشه لینک هام.
توضیح: مشکلم حل شد. باید دوباره همهی نوشته های فارسی رو توی قالب وبلاگم بنویسم. امیدوارم خیلی طول نکشه.
پ. ن. 1: بهترین چیزی که نسخه ی بتا داره اینه که خیلی راحت نوشته ها رو فصل بندی می کنه. درست همون چیزی که دلم می خواست. به دردسرش می ارزه.
پ. ن. 2: بهار یه بدی هم داره. هج.م پشه ها. از دیروز کف دستم باد کرده و درد می کنه, فقط بخاطر لطف بی حد یه پشه ی سیاه که دلش می خواست از خواب بیدارم کنه.
پ. ن. 3: تقریبن تموم شده بود. همه چی درست شد. ولی یهو سر یه اشتباه تغییرات ذخیره نشده پنجره رو بستم. نمی دونم کی می خوام یاد بگیرم این ذخیره ی زود به زود رو.
پ. ن. 4: این درگیری با وبلاگ یک خاصیت هم داره. آدم یادش میاد که چه لینک هایی داره و کجاها خیلی وقته که سر نزده و کدوم لینک ها رو باید دیلیت کنه. یه خونه تکونی حسابی میشه لینک هام.
۱۳۸۵/۰۷/۱۳
کشش
بگو, بازم بگو
بازم ازم تعریف کن و تحسینم کن
خیلی خوشم میاد وقتی ازم تعریف می کنن
احساس خوبی بهم دست می ده
حس می کنم که بهترین و زیباترین زن دنیام
هیچ کس نمی تونه به قدر من جذاب و دوست داشتنی باشه
یا به قدر من تو رو هوایی کنه
شاید حتی هیچ کس نتونه به قدر من بهت لذت بده
بگو, بازم بگو
تا شروع کنم به پرواز کردن تو فضا
تا گرمای خورشید و ملاحت ماه رو حس کنم
تا پلک هامو آروم به هم بزنم و احیانن عشوه ای بیام
تا مث یه قوی سفید، نرم و شیرین، بیام پیشت
...
اوه...! به من دست نزن بی شعور
این فقط یه حس شیرین بود
قرار نبود اینطوری بشه
قرار نبود با من رویا ببافی
مراقب رفتارت باش
...
ولی نرو
بمون
بازم بگو...
بازم ازم تعریف کن و تحسینم کن
خیلی خوشم میاد وقتی ازم تعریف می کنن
احساس خوبی بهم دست می ده
حس می کنم که بهترین و زیباترین زن دنیام
هیچ کس نمی تونه به قدر من جذاب و دوست داشتنی باشه
یا به قدر من تو رو هوایی کنه
شاید حتی هیچ کس نتونه به قدر من بهت لذت بده
بگو, بازم بگو
تا شروع کنم به پرواز کردن تو فضا
تا گرمای خورشید و ملاحت ماه رو حس کنم
تا پلک هامو آروم به هم بزنم و احیانن عشوه ای بیام
تا مث یه قوی سفید، نرم و شیرین، بیام پیشت
...
اوه...! به من دست نزن بی شعور
این فقط یه حس شیرین بود
قرار نبود اینطوری بشه
قرار نبود با من رویا ببافی
مراقب رفتارت باش
...
ولی نرو
بمون
بازم بگو...
۱۳۸۵/۰۷/۱۲
بهار دوباره
اینجا دوباره بهار شده. بوته ها دوباره پرگل شدن. رنگ برنگ. گل های سرخ و صورتی و سفید و زرد, خرزهره و کاغذی و لاله عباسی و شاه پسند. فضا پر از پروانه شده. پروانه ها چه قشنگ پرواز می کنن و چقدر ناز و ظریفن. بارون میاد گهگاه. اونم چه بارونی. انگار که آسمون می خواد همه حرفاشو یکجا بزنه. بعد حالش سر جا میاد و آروم میشه. آسمون بعد بارون از هرچیزی قشنگ تره. درست عین چشمای شفاف بعد یه گریه ی طولانی. بخصوص اگه ماه بتابه تو شبش. این زیبایی رو نمیشه تعریف کرد. باید ذره ذره شو حس کرد که حروم نشه.
۱۳۸۵/۰۷/۰۹
دوست جدید

در سفری که رفته بودم دوست جدیدی پیدا کردم به نام النا، از اهالی گالیسیای اسپانیا. تقریبن هم سن هستیم و هیچ کدام آنقدر انگلیسی نمیدانستیم که بتوانیم راحت با هم حرف بزنیم. من نه اسپانیایی بلدم و نه گالیسیایی و او نه فارسی میداند و نه فرانسوی. خلاصه که اگر قرار بود چیزی به هم بگوییم یا از سادهترین لغات و عبارتهای انگلیسی و اشارهی سر و دست استفاده میکردیم و یا باید اول یک نفر حرفمان را به انگلیسی ترجمه میکرد و بعد یک نفر دیگر آن را به فارسی یا گالیسیایی برمیگرداند. اینطور دوستی هم لطف خودش را دارد. عکس بالا تصویر ماکتی از انبارهای غلهی گالیسیاست که او برایمان هدیه آورده بود. انبارها را روی پایه و بالاتر از زمین میساختهاند که غلاتشان محفوظ بماند.
شنبه تولد النا بود و برای همین چند روزی مدام یادش بودم و به این فکر میکردم که چطور تولدش را تبریک بگویم. یک دستگاه مترجم الکترونیکی «تولدت مبارک» را به اسپانیایی اینطور برایم ترجمه کرده. امیدوارم درست باشد.
Feliz Cumpleanos, Elena !
اشتراک در:
پستها (Atom)