۱۳۸۵/۰۷/۲۲

رنگ گندم

نویسنده: فیلیپ دلرم 
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

ماجرای من با «شازده کوچولو» از وقتی شروع شد که سی‌وسه بار آن را با صدای ژرارد فیلیپ شنیدم. در آن زمان، چون دیگران به نظرم زیبا می‌آید اما تعجب می‌کنم که چطور آدم بزرگ‌ها از داستانی که به نظرم ساده می‌رسد لذت می‌برند. کتاب را نمی‌خوانم. ضمن تحصیل هم با آن آشنا نمی‌شوم. خیلی بعد، سرانجام دوباره آن را کشف می‌کنم و فقط یک جمله از آن همراهم می‌ماند. سپس باز زمان می‌گذرد و فقط همان یک عبارت از «شازده کوچولو» خودش را در من حفظ می‌کند. «من آن را در رنگ گندم به‌دست می‌آورم». حالا به آن ایمان دارم و تمام شگفتی شاعرانه‌ی این قصه را در همین چند کلمه می‌بینم. آنها تمام مطلب را در خود گنجانده‌اند. روباه می‌خواهد که مسافرکوچولو اهلی‌اش کند. او از مزرعه‌ی گندمی صحبت به میان می‌آورد که به او هیچ چیز نمی‌گوید، اما قرار است حسی به خود بگیرد حالا که مسافر کوچولو موهایی به رنگ گندم دارد. و وقتی که آنها به لحظه‌ی خدانگهدار می‌رسند، وقتی که مسافر کوچولو افسردگی روباه از این جدایی را بخاطر این اهلی شدن می‌فهمد، روباه جواب می‌دهد: «من آن را در رنگ گندم به دست می‌آورم». این، مایه‌ی خوبی در حوزه‌ی اندیشه است. با اینهمه هیچ فلسفه‌ای، هیچ مذهبی، چنین جواب رضایت‌بخشی به این سوال نداده است که: «چرا باید دیگران را دوست داشت؟» بخاطر رنگ گندم. تنها شانس ما در زندگی سیاره‌ای‌مان دوست داشتن کسی دیگر است. فقط یک شاعر می‌تواند چنین جوابی بیابد. و فقط یک شاعر دیگر، رنه-گوی کادو، می‌تواند آن را به همین خوبی بیان کند:
«و از وقتی که به قدر کافی از گذشته‌ات می‌دانم چمنزارها، شکارگاه‌ها و رودخانه‌ها به من جواب می‌دهند»
این نظریه یک بازی عمومی طبیعی نیست. این یک کلید است. ما را به این گمان می‌اندازد که همه‌ی زندگی می‌تواند فقط در وجود یک شخص نمود یابد. علاوه بر این ما تصور کور شدن داریم که کاملن برعکس است. چنین کور شدنی‌ست که بینایی می‌آفریند؛ که حس تولید می‌کند. برای همه چیز: حال، خاطرات، احساسات. سفر به شدت غم‌انگیز است. اما می‌توان آنجا، در همان حال، چیزی را در رنگ گندم به دست آورد.
«J’y gagne à cause de la couleur du blé»