چشماشو بست، یه چرخ دور خودش زد، دستاشو جلوتر از تنش دراز کرد و راه افتاد. یکی دو قدم که رفت صدایی گفت: «من پشت سرتم هاجر». هاجر دور زد و برگشت رو به عقب. آروم گفت: «چه صدای آشنایی. میشناسم». صدا باز از پشت سرش گفت: «آره گلم، آشنام». هاجر با کمی دلهره برگشت و همونطور که رو هوا دنبال چیزی میگشت گفت: «قرار نبود با من بازی کنی». صدا دورش چرخید و گفت: «تو بازی رو شروع کردی».
هاجر گیج و مات دنبال صدا میگشت. لبخند شادی رو لبش نشسته بود و گهکاه همهی تنش، انگار که از سرما، میلرزید. صدا گفت: «از این طرف» و هاجر به طرف صدا برگشت.
- «همیشه همینطوره. هروقت دنبالت میگردم ازم فرار میکنی»
- «من هیچ وقت از تو فرار نکردم»
- «ولی هیچ وقت نبودی»
- «حالا که هستم»
- «میدونی راهش چیه؟»
- «چیه گلم؟»
- «راهش اینه که باهات قهر کنم و یه گوشه بشینم»
- «باهام قهر نکن»
- «بعد اونوقت خودت میای سراغم»
- «باهام قهر نکن»
- «من میتونم همین حالا یه ورد بخونم و غیب بشم»
- «کجا میخوای بری از پیش من؟»
- «تو کجا داری منو میبری؟»
- «جایی نمیبرمت. دارم تماشات میکنم»
- «خوشت میاد که گیج و مات دنبالت بگردم؟»
- «آره. چرخیدنتو تو فضا دوست دارم»
- «یه لحظه برام بمون. خواهش میکنم»
و دستهای سردی، محکم دستاشو گرفتن.