۱۳۸۵/۰۷/۱۸

خیال ممنوع

حدود پانزده سال می‌گذرد از وقتی که داستانی را بی‌توجه به خوشامدها و مجوزهای اجتماعی نوشتم و اولین خواننده‌ی نوشته‌هایم، بی اینکه نگاهم کند گفت: «خیال کرده‌ای نویسنده شده‌ای». نگاهم پر از حیرت نشد و هیچ توضیحی ندادم. داستانم قصه‌ی زن خیاطی بود، گرفتار هوس‌های کارفرما. صحنه‌ی ممنوع داستان آن‌جا بود که زن ترک موتور مرد خودش می‌نشیند. حالا هنوز هروقت چیزی می‌نویسم که وقت منتشر کردنش دلم می‌لرزد، صدایی در سرم زنگ می‌زند که: «خیال کرده‌ای نویسنده شده‌ای». شاید آن موقع تحت تاثیر داستان‌هایی بودم که خوانده بودم، حالا ولی اطمینان دارم که اشکال از قوانین است.
خیال نمی‌کنم نویسنده شده‌ام. اما من همیشه از طبیعت می‌نویسم و طبیعت هیچ چیز را انکار نمی‌کند. نوشته‌هایم تنها چیزهایی هستند که کاملن با من زندگی می‌کنند. آنها تنها تکیه‌گاه‌های قابل اعتمادی هستند که دارم. ترجیح می‌دهم به جای محدود شدن به چارچوب‌ها و قوانین تعریف شده، پرواز کنم، یا کفش‌هایم را بکنم و قدری در آب خنک رودخانه‌ای قدم بزنم.