(جریان ملاقاتم با صادق هدایت)
خیلی پیشترک که صحبت پاریس رفتن شده بود شرط کرده بودم که آنجا باید بروم و آشنایی را ببینم. صادق هدایت را. دوستان به شوخی میگفتند میخواهی از عروس شهرها، قبرستانش را ببینی؟ و گاه قبرستانی نشانم میدادند که «تو قبرستان دوست داری». به زیارت قبرها نه اعتقادی دارم و نه علاقهای. تابحال هوس نکردهام که قبر کسی را ببینم. یا اگر دیدهام هیجانی تجربه نکردهام. ولی برای دیدن این آدم شوق عجیبی داشتم.
درست همان وقت که همهی برنامهریزیهایمان به هم ریخته بود، با کلی خوششانسی و بسیار اتفاقی مجبور شدیم که برای کار دانشمند چند روزی به پاریس سفر کنیم. بهتر از این نمیشد. چون میتوانستم با خیال راحت و تنهایی هرچقدر که میخواهم در قبرستانها پرسه بزنم. و دانشمند هم نباشد که خسته شود و به عجلهام بیندازد و یا مجبور شوم کنارش عاقل باشم. صبحی که سر کار رفت، من هم پیاده در جهت مخالفش راه افتادم. با شیطنت گفته بود که زودتر به قبرستان برسم، خیالش راحت میشود. و من در امتداد خیابانی در شرق پاریس، به گورستان پرلاشز رسیدم. شهری بزرگ و ساکت، با خانههای سنگی. هرچند که از قبل آدرس صادق هایت را پیدا کرده بودم و روی تابلوهای راهنما هم اسم و محل اقامتش بعنوان یکی از کسانی که بیشترین مهمان را دارد مشخص بود، با اینحال نقشهای گرفتم و در امتداد خیابانی پلهای بالا رفتم و از پس چند پیچوخم کوتاه به قطعهی هشتادوپنج رسیدم. حالا میبایست سنگ سیاه هرمی شکلش را روی زمین پیدا میکردم.
قبل از ورود به قطعه، یکدور دورش گشتم. نفسم تند و کشیده بود. درست مثل رسیدن به لحظهی دیداری عاشقانه. هیجان و اشتیاق تنم را به لرزه انداخته بود که وارد قطعه شدم. هول و هراس در قبرستانهای اینجا شکل دیگری دارد. قبرها اغلب اتاقکها یا بالاسریهای بلندی دارند که گاه هنگام عبور از میانشان از دوطرف به تن کشیده میشوند. هوا ابری و روشن بود. گاه نم بارانی میزد و کمی هم سرد بود. نمیتوانستم پیدایش کنم. «چشمهایت را ببند و بدو، پیدایش میکنی». دلم نمیخواست چشمهایم را ببندم. دلم میخواست همهی آن فضا را درون چشمهایم بکشم. میدویدم. نفسنفس میزدم و هقهق میکردم. از راهی به راهی میرفتم و نمیدیدمش. آرامتر که شدم، آهسته میرفتم و صدایش میکردم: «آقای هدایت!... آقای هدایت!...» که چشمم به قبر «پروست» افتاد. نفسم باز تند شد و تنم باز شروع کرد به لرزیدن. در جهت نقشه ایستادم. حالا کمی جلوتر و کمی سمتراستتر. دیدمش. با یک ردیف فاصله ایستاده بودم و از شوق و شرم و هیحان گریه میکردم. «از پیرمرد خنزرپنزری نترس. غبار سنگش را تمیز کن و ببوسش». قرار نبود که شیطنت کنم. دلم هم نمیخواست که آرامشش را به هم بریزم، حالا که خودش از هیاهوی زمین گریخته بود. سکوتش هم اجازهی بیپروایی نمیداد. حضورش تصور نشدنی بود. مثل اینکه اطرف خودش را با فضایی خالی پر کرده باشد. خجالتم که ریخت، کمی جلوتر رفتم، سنگش را با نم باران تمیز کردم، گلهایش را مرتب کردم، از میوههای درخت بلوط کنارش که روی زمین ریخته بود جمع کردم و اطرافش چیدم، چندتایی هم عکس گرفتم. از آن میوههای بلوط یادگار برداشتم و بیشتر نماندم و برگشتم.
غیر از صادق هدایت فقط فروغ فرخزاد ممکن است بتواند چنین هیجانی به من بدهد. این احتمال وجود دارد که حس زیبای عاشقانهام همراه با اینهمه احترام نسبت به این دو تن، بخاطر شناخت بسیار ناقصم از دیگران باشد. اما میدانم که بد هم انتخاب نکردهام. گشتن در قبرستان تجربهی دیگری هم برایم داشت. آنجا مرگ را دیدم که شبیه هیچ چیز نبود. حتی ترسناک هم نبود. من آنجا مرگ را خیلی آرامتر از آنچه تصور میکردم دیدم. خیلی معصومتر. و خیلی دوستداشتنیتر.
پ. ن.: عکس های پرلاشز را اینجا و عکس های مون پارناس را اینجا ببینید.