۱۳۸۵/۰۴/۲۵

روز آزادی

«۱۴ ژوئيه ۱۷۸۹، آزادى طلبان فرانسوى، زندان باستيل را كه محل نگهدارى زندانيان سياسى و مخالفان نظام سلطنتى فرانسه بود و به مظهر استبداد شهرت داشت تصرف، زندانيان را آزاد كردند و در ساختمان آتش افكندند. با فتح باستيل، انقلابيون جرأت بيشترى به دست آوردند، در كار خود راسخ شدند و انقلاب فرانسه وارد مرحله نهايى خود شد كه نظام سياسى - اجتماعى نه تنها فرانسه بلكه سراسر جهان را دستخوش دگرگونى ساخت و از آن زمان ۱۴ ژوئيه «روز ملى» فرانسويان (معروف به روز آزادى) شده است.» (روزنامه​ی شرق - ۲۴ تیر ۱۳۸۳ - http://sharghnewspaper.ir/830424/end.htm) سر راه ديده بودم که قايق​ها را با پرچم​های رنگی تزئين می​کنند. خريد می​رفتم. نزديک فروشگاه آگهی مراسم گلريزان قايق​ها را ديدم. ساعت نه​ونيم شب رفتیم کنار ساحل. مردم همه جمع​شده بودند در امتداد ساحل و صاحبان قايق​ها برايشان گل پرت می​کردند. هرکس سعی می​کرد گل بيشتری بگيرد. بچه​ها سروصدا می​کردند و دست​هايشان را دراز می​کردند و گل طلب می​کردند. قايق​ها آنقدر دور زدند تا همه​​ی گل​هايشان را برای مردم فرستاده باشند. ساعت از ده گذشته بود که در راه برگشت به خانه مردم را منتظر تماشای آتش​بازی، نشسته بر لبه​ی ديوارک​های کنار راه​ها ديديم. آتش​بازی ساعت ده​ونيم شروع شد و يکربع ادامه داشت. اينطور وقت​هاست که می​گويم داشتن يک دانشمند درست​ و حسابی از هرچيزی در دنيا بهتر است. من ايستاده بودم و تماشا می​کردم. دانشمند تندتند عکس می​گرفت و لحظات را برايم ثبت می​کرد. صدای انفجار توپ​های آتش تنم را می​لرزاند. دانه​های نور پخش می​شدند در هوا. می​چرخيدند. می​ريختند. پخش می​شدند. رنگ به رنگ. دود آسمان را پر کرده بود. صدای انفجارها به کوه​ها می​خورد و برمی​گشت. شب ديدنی بود. بعد از آن در محل سالن تئاتر روباز، کنار پارکی در میان قلعه​ی قديمی شهر که حالا نمايشگاه و ساختمان شهرداری هم آنجاست، جشنی برپا بود. صدای موسيقی بلند بود و مردم دور هم پای ميزها نشسته بودند يا در محوطه​ی باز ميانی می​رقصيدند. آوازهای ملی می​خواندند و افراد نيروی دريايی را که با لباس فرم کنارشان بودند و می​رقصيدند را تشويق می​کردند. ساعت دوازده که برمی​گشتيم، هنوز مجلس گرم بود و کافه​های سيار برقرار بودند. روز بعد به مناسبت همين جشن دعوت شده بوديم که شام را با همسايه​هايمان در کوچه بخوريم. همان همسايه​ها که روز جشن موسيقی دعوتم کرده بودند. از ساعت هشت رفتیم. هرکس چيزی با خودش آورده بود. من مرغ سرخ شده و کمی شله​زرد بردم. وقت دسر شله​زردها را تعارف کردم و توضيح دادم که چيست و هرکس ذره​ای چشيد. برايشان تازگی داشت و از طعمش خوششان آمد. کمی بعد زن و شوهر جوانی با کودک پنج​ماهه​شان رسيدند. بچه بدون لباس بود که بغلش کردم. تنش نرم و لطيف چسبيد به تنم. پدرومادرش می​گفتند در آغوش هيچکس اينهمه دوام نياورده بوده. نيم ساعتی در میان دست​های من و روی پاهايم مدام بالاوپايين می​شد. مهمانی هنوز تمام نشده بود که قبل از برگشتن به خانه، رفتیم تا کنار دریا و کمی قدم زدیم. آرامش و لطافت و عظمت دريا شب​ها ديدنی​تر است. کفش​هایم را درآوردم و به آب زدم. ماهی​های کوچک سیاه دور تکه نانی جمع شده بودند و به آب موج می​دادند. با هیجانشان یک قدم بیشتر فاصله نداشتم. (عکس​ها را دانشمند گرفته)