آدم گاهی از ترس مادرش ظرف میشورد، گاهی از ترس همسرش و گاهی هم از ترس مورچهها. تا جايی که يادم هست، مورچههای وطنی هميشه برای خردههای نان و شيرينی صف میکشيدند. ولی اينجا مورچهها چربی غذا را ترجيح میدهند. نه به آنهمه خردهنان ريخته پای فر برقی توجه میکنند و نه به بستههای نيمهباز بيسکويت و نه به قوطی هميشه در دسترس قند. اما فقط کافی ست قاشقی که با آن ماکارونی يا لوبياپلو جابجا کردهام را نشسته در ظرفشويی بگذارم. شب که برگردم خانه نمیدانم چطور از آنهمه مورچهی چسبيده به قاشق تقاضا کنم که بروند خانهی خودشان و بخوابند. دوستان البته از خشونت ذاتیام نسبت به اين موجودات بیدفاع و کوچک خبر دارند. ولی آنقدرها هم بیرحم نيستم که شير آب را روی جمعيتشان باز کنم. صبر میکنم تا تعدادشان کم شود.
از مورچهها چيز ديگری که هميشه شنيدهام تلاش سخت و پیگيرشان است. شايد تابحال محو تماشای تلاش مورچهای برای به خانه رساندن تکهای خوراکی بزرگتر و سنگينتر از خودش شده باشيد. آن شب هم تلاش مورچهها برای بالابردن یک دانه برنج از دیوار، مدتی طولانی توجهم را جلب کرده بود. اول يکی بود و بعد دوتا شدند و بعد سهتا. حدود نيم ساعت طول کشيد که ارتفاع دوتا کاشی را بالا رفتند. ولی دانهی برنج در شکاف ديوار جا نشد. تابحال به چنين موردی برنخورده بودم. فکر نکرده بودم که موجودی ممکن است اينهمه احمق باشد. کنجکاو شده بودم حسابی. نيم ساعت ديگر طول کشيد. يکی از مورچهها کناری آمد و دانهی برنج را محکم نگه داشته بود و تکان نمیخورد. مورچههای ديگر میرفتند و میآمدند و دنبال راه چارهای میگشتند. بالاخره وقتی که تلاششان نتيجهای نداد، دانهی برنج را از آن بالا پايين انداختند.
صبح، دانهی برنج را در شکاف ديوار پيدا نکردم.
(عکسها از دانشمند)