۱۳۸۵/۰۵/۰۸

یک داستان

هربار که به «شازده کوچولو» می​اندیشم، داستان کوچکی می​سازم برای بیان احترام به این چیزی که مرا تا این حد به رویا می​برد.

روزگاری، دخترک دلفریبی بود که آرزو داشت شاهزاده​ای باشد در قصر باشکوه یک کتاب لغت، که آدم بزرگ​ها آن را بر نیمکت پارکی فراموش کرده​اند. آدم بزرگ​هایی که گمان می​کردند می​توانند همه​ی روزهایی که برای فروش بطری​های آبی هوا و بطری​های زرد انباشته از حروف صرف کرده​اند را با یک ماشین حساب جایگزین کنند. دخترک می​خواست این کتاب بزرگ خانه​ای باشد در میان جنگل​هایی که تا دوردست کشیده شده​اند. با صدها پنجره و بدون در. کلمات همه​جا برای خدمت به او می​رسند تا کارهایش را انجام بدهند، در پوشیدن لباس کمکش کنند و برای خوراکش خرما و شیر تهیه کنند.
او فکر می​کرد که با خانه​ی کلمات می​توانند پادشاه یا شاهزاده​ای را مجذوب کند. کسی که او را دوست داشته باشد و به او مهر بورزد.
مردم به او پیشنهاد کردند که برای شناختن سکوت و نور به بیابان برود. شاید آنجا بتواند خیمه​ی آبی را پیدا کند. محل انزوای شاهزاده​ی جوانی که توسط آدم بزرگ​های پول پرست فریب خورده است. مردم گفتند که شاهزاده قصرش را ترک کرده تا تنهایی و سکوت ماسه​ها را به دست آورد. آنها به دختر گفتند که شاید شاهزاده​ی جوان، با فرمان​های مختصرش تو را به خدمت بگیرد.
دخترک بی هیچ خستگی روز و شب در بیابان​ راه پیمود و خیلی زود در کنجکاوی​هایش، ویژگی​های بیابان را کشف کرد و در تخیلش آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد را می​ساخت. تا اینکه بالاخره خیمه​ای آبی را دید که مردی از آن به طرفش می​آمد.
او بسیار لاغر و بلندقد بود. گونه​های استخوانی و چشم​های آبی تندی داشت. از دور به انسان​ شبیه بود و از نردیک یک مجسمه بود. یک پیکره​ی برنزی که حرکت می​کرد. دختر او را با پشت دست و با احتیاط لمس کرد. صدای غریبی گفت:
- خوش آمدی به قلمروی فرمانروایی غم​های شاد!
- تو کی هستی؟
- من فقط محافظ خیمه​ی آبی شاهزاده هستم. یک مجسمه​ی گریخته از کارگاه یک مجسمه​ساز بزرگم.
- شاهزاده​ات کجاست؟
- او برای حرف زدن با خلبانی که بر ماسه​ها فروافتاده رفته است. اما او از مار بوآ و گوسفند می​گوید. از گلی که وقت اشتباه سرفه می​کند می​گوید. از سیاره​هایی که دیده است می​گوید. اما محافظ و خیمه​اش را فراموش کرده است.
- تو فکر می​کنی که او برنمی​گردد؟
- نه، او بر نخواهد گشت. من هم زیاد اینجا نخواهم نماند. باید نزد مجسمه​ساز برگردم. زندگی​ام را به او مدیونم. می​دانم که بخاطر از دست دادن من بسیار غمگین است. اگر برنگردم ویران خواهد شد. زیرا مردم شهر از او خواسته بودند مجسمه​ای بسازد به نام «مردی که راه می​رود». من باید نماد توانایی دستان او باشم.
- همه به تو احتیاج دارند. من هم. لطفن همراهم بیا به جستجوی شاهزاده​ات.
مجسمه دست دخترک را گرفت و باهم به جستجو در صحرا پرداختند. شب آنها روشنایی درخشانی دیدند. آتشی بود که هرچه پیشتر می​رفتند، دورتر می​شد. در سپیده​ی صبح آنها خود را مقابل خیمه​ی آبی یافتند. جایی که از آن شروع کرده بودند. دخترک نومید داخل خیمه شد و بر تخت خوابید. وقتی که بیدار شد، مجسمه رفته بود. دخترک با خود گفت که نباید گریه کند و باید منتظر شاهزاده بماند. و همانجا ماند.
شاهزاده نیامد. اما وقتی که دخترک به افق خیره شده بود، یک قافله از بی​شمار حرف را دید که دست به دست هم به سوی خیمه می​آمدند. آنها را کتاب لغتی با عجله فرستاده بود تا دخترک را به خانه برگردانند. چرا که شاهزاده​ای در خانه منتظرش بود.

نويسنده: طاهر بن جلون
مترجم: نفيسه نواب​پور