سالهاست که گاهبهگاه دچار این کابوس میشود. کابوس ارهی برقی نجاری که تنش را قطعه قطعه میکند. درد و فریاد. و خون سرخ که میپاشد به دیوارها. و به سرتاپای ایستادهی خودش. و قاهقاه میخندد در کیفی جنایتبار. از خواب میپرد. در تلاشهایش برای بههوش آمدن کمی سرخوش است و همهی تنش درد میکند. میترسد تکان بخورد و تکههایش جابمانند روی رختخواب.
نزدیک صبح بود که از خواب پرید. رد ارهی برقی نجاری روی تنش درد میکرد. میترسید تکان بخورد و تکههایش جا بمانند روی رختخواب. سرخی خون کمکم از چشمهایش محو شد و نور ملایم صبح را از پشت پردهی پنجره دید. صدای جیرجیر دور پرندهها از دور و هوی مبهم عبور قطار در سرش پیچید. به خودش حرکت داد. دردهایش آرام شده بودند. عقربههای ساعت نیمه شب را نشان میدادند و پاندول از حرکت ایستاده بود. با خودش خندید و فکر کرد که زمان در اتاقش متوقف شده. سکوت و خلاء را در بیزمانی حس کرد و یاد کابوس قدیمی نشدهاش افتاد. نیمخیز شد و لیوان آب را از میز کنار تختش برداشت.