به بهانهی انتشار شعری از «خسرو کلسرخي» در وبلاگ «شهروند» و متفاوت بودن آن با آنچه در ذهن من از کودکی مانده بود، تصميم گرفتم آن را همانطوری که دوست دارم اينجا بياورم. چون در جستجوهايمان در اينترنت متوجه شديم که منبع قابل اعتمادی برای نوشتار شعر وجود ندارد. نوشتهها با هم تفاوتهايی گاه بسيار زياد دارند. درهرحال، متن زير آن چيزی ست که دلم میخواهد باشد.
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و
دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بين هم تقسيم میکردند
و آنيک گوشهای ديگر «جوانان» را ورق میزد
برای او که بیخود هایوهو میکرد و
با آن شور بیپايان
تساویهای جبری را نشان میداد
دلم میسوخت.
به روی تخته کز ظلمت چو شب تاريک و غمگين بود
چنين بنوشت:
«برابر هست يک با يک»
از ميان جمع شاگردان يکی برخاست
- هميشه يک نفر بايد که برخيزد -
به آرامی سخن سرداد:
«اين تساوی اشتباهی فاحش و محض است»
نگاه بچهها ناگه به يک سو خيره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند و او پرسيد:
«اگر يک واحد يک فرد انسان بود،
باز يک با يک برابر بود؟»
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم داد زد «آري»!
و او با پوزخندی گفت:
«يک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه سيم و زر به دامن داشت بالا بود
وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟
یک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه رويی نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سيه چرده که میناليد پايين بود؟
اگر يک واحد يک فرد انسان بود
اين تساوی زير و رو میگشت
يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگرديد؟
يا چه کس «ديوار چين»ها را بنا میکرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟»
معلم با صدايی پست و لحنی نالهآسا گفت:
«بچهها در جزوههای خويش بنويسيد
که يک با يک برابر نيست»