۱۳۸۵/۰۴/۱۲

اصلاحیه

به بهانه​ی انتشار شعری از «خسرو کلسرخي» در وبلاگ «شهروند» و متفاوت بودن آن با آنچه در ذهن من از کودکی مانده بود، تصميم گرفتم آن را همانطوری که دوست دارم اينجا بياورم. چون در جستجوهايمان در اينترنت متوجه شديم که منبع قابل اعتمادی برای نوشتار شعر وجود ندارد. نوشته​ها با هم تفاوت​هايی گاه بسيار زياد دارند. درهرحال، متن زير آن چيزی ست که دلم می​خواهد باشد.

معلم پای تخته داد می​زد
صورتش از خشم گلگون بود و
دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی​ها لواشک بين هم تقسيم می​کردند
و آن​يک گوشه​ای ديگر «جوانان» را ورق می​زد
برای او که بی​خود های​وهو می​کرد و
با آن شور بی​پايان
تساوی​های جبری را نشان می​داد
دلم می​سوخت.

به روی تخته کز ظلمت چو شب تاريک و غمگين بود
چنين بنوشت:
«برابر هست يک با يک»

از ميان جمع شاگردان يکی برخاست
- هميشه يک نفر بايد که برخيزد -
به آرامی سخن سرداد:
«اين تساوی اشتباهی فاحش و محض است»

نگاه بچه​ها ناگه به يک سو خيره شد با بهت
معلم مات بر جا ماند و او پرسيد:
«اگر يک واحد يک فرد انسان بود،
باز يک با يک برابر بود؟»

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم داد زد «آري»!
و او با پوزخندی گفت:
«يک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه سيم و زر به دامن داشت بالا بود
وآنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟

یک اگر با یک برابر بود
چگونه آنکه رويی نقره​گون چون قرص مه می​داشت بالا بود
وآن سيه چرده که می​ناليد پايين بود؟

اگر يک واحد يک فرد انسان بود
اين تساوی زير و رو می​گشت

يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می​گرديد؟
يا چه کس «ديوار چين​»ها را بنا می​کرد؟

يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می​کرد؟»

معلم با صدايی پست و لحنی ناله​آسا گفت:
«بچه​ها در جزوه​های خويش بنويسيد
که يک با يک برابر نيست»