۱۳۸۵/۰۴/۲۰

تناوب زمان

می​گويند همه​چيز در عالم تناوبی است. حتی زمان که بر هرکس طوری می​گذرد. زمان برای من هفت​سال هفت​سال می​گذرد. هفت ساله بودم که عاشقم شد. چهارده ساله بودم که عاشقش شدم. هفت سال بعد با هم ازدواج کرديم و حالا هفت سال از زندگی​مان گذشته. بيست​وهشت ساله​ام. چند روز پيش دوستی را که هفت سال پيش گم کرده بودم، دوباره پيدا کردم.
از جايي شنيده​ام که سلول​های بدن بعد هر دوره​ی هفت​ساله نو می​شوند. بدن، تازه می​شود. فکر، تازه می​شود. شايد من زيادی طبيعی هستم. هفت سال آنقدر کافی هست که کودکی راه رفتن و سخن گفتن بياموزد. که فکر کردن را ياد بگيرد.
هر وقت از دوستی می​خواهم که صبر داشته باشد و عجله نکند، می​گويم که من برای داشتن هر چيز خوب هفت سال گذرانده​ام. در افسانه​ها هم اگر بخواهی دنبال چيزی بگردی، بايد هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی خرجش کنی.
حالا کفش​های آهنی​ام را به پا می​کنم و هفت سال آينده را در زمين می​گردم.