میگويند همهچيز در عالم تناوبی است. حتی زمان که بر هرکس طوری میگذرد. زمان برای من هفتسال هفتسال میگذرد. هفت ساله بودم که عاشقم شد. چهارده ساله بودم که عاشقش شدم. هفت سال بعد با هم ازدواج کرديم و حالا هفت سال از زندگیمان گذشته. بيستوهشت سالهام. چند روز پيش دوستی را که هفت سال پيش گم کرده بودم، دوباره پيدا کردم.
از جايي شنيدهام که سلولهای بدن بعد هر دورهی هفتساله نو میشوند. بدن، تازه میشود. فکر، تازه میشود. شايد من زيادی طبيعی هستم. هفت سال آنقدر کافی هست که کودکی راه رفتن و سخن گفتن بياموزد. که فکر کردن را ياد بگيرد.
هر وقت از دوستی میخواهم که صبر داشته باشد و عجله نکند، میگويم که من برای داشتن هر چيز خوب هفت سال گذراندهام. در افسانهها هم اگر بخواهی دنبال چيزی بگردی، بايد هفت جفت کفش آهنی و هفت عصای آهنی خرجش کنی.
حالا کفشهای آهنیام را به پا میکنم و هفت سال آينده را در زمين میگردم.