۱۳۸۴/۰۸/۰۶

یک هیولا

سری کتاب های صادق هدایت را خریده ام و مشغول خواندن هستم. اول از همه رفتم سراغ «مسخ» و داستان های دیگری که در این کتاب هست. «پیام کافکا» را تکه تکه طی چند روز و «گروه محکومین» را در مطب دکتر خواندم. چند صفحه ی آخر از «گروه محکومین» را قبل از خواب بعد از ظهر و در حالیکه سردرد شدیدی داشتم خواندم. بعد از چند ساعت، درحالیکه سردردم هنوز خوب نشده بود و هنوز حسابی گیج از آن داستان بودم بیدار شدم. هنوز هم مبهوتم.
هدایت را با «سه قطره خون»اش شناختم. بابا گفت: «این کتاب را نخوان. هنوز برایت زود است.» به امید پیدا کردن صحنه های ممنوع، یواشکی خواندمش و چیزی نفهمیدم. بعد از آن یک قصه نوشتم به اسم «سه قطره خون» که هیچ ربطی به قصه های هدایت نداشت. جریان دختری بود که سرانجام با چکیدن سه قطره از خونش در برف، درست در آخرین لحظه ی امید، بالای ابرها عروج می کند و معشوقش را آنجا می یابد. همه ی این سالها به «سه قطره خون» فکر می کردم در حالیکه هیچ چیز از آن به خاطر نداشتم. کسی گفت: «حالا هم که بخوانی چیزی نمی فهمی.» تکه تکه در قطار خواندمش و چیزی نفهمیدم. دوباره خواندم و باز چیزی نفهمیدم. حالا هنوز به قصه های خود هدایت نرسیده ام که باز این قصه را بخوانم و باز چیزی نفهمم.
کسی می گفت که همه ی قصه های هدایت را حفظ است. کسی که دلش می خواست بگوید کتابخوان خوبی است می گفت: «دو صفحه از اول، دو صفحه از وسط و دو صفحه از آخر کتاب را می خوانم و کل داستان را برایت تعریف می کنم.» کس دیگری می گوید: «کتاب بدآموزی دارد.» شاید حق با همه باشد. راستش این ساده است که بگویم داستان «گروه محکومین»، داستان یک شکنجه گر است که وقتی کارش از طرف فردی که به نظر او خیلی مهم است تایید نمی شود، سرخورده خودش را به دست ماشین شکنجه اش می سپرد و دستگاه را از بین می برد.
ولی این همه ی ماجرا نبود.
همه ی ماجرا در درون من شکل می گیرد. در بهت و سردرد من. این داستان را تابحال نخوانده بودم. قصه ی «قصر» و «دادخواست» را خوانده ام خیلی وقت پیش. فقط سردرگم شده بودم. ولی این قصه های تازه من را در بهت می گذارند. برایم تازگی داشتند. تعجب می کنم که چطور تابحال این قصه ها را نخوانده بودم. شاید هم خوانده ام و آنقدر دور بوده اند که چیزی به خاطر ندارم. نمی دانم. چون «مسخ» را تابحال چندین بار خوانده ام. من اصولا قصه های کافکا را دوست ندارم. علاوه بر موضوع های عذاب آور، لحن روایی و جمله های نازیبا و بعلاوه گاهی غیر طبیعی یا غیر واقعی بودن اتفاق ها را دوست ندارم.
«گروه محکومین» فقط سکوت بود. من هیچ صدایی در این قصه نشنیدم. صحبت هایی که شد، شنیده نمی شد. حس می کردم که همه ی داستان در ایما و اشاره می گذرد. درست مثل وقتی که ماشین روشن می شود و برای شنیده شدن صدا باید داد زد. من در این قصه محکوم نبودم، مساح بودم. ولی باز هم چیزی نمی شنیدم. من در این سکوت جان دادم و عذاب کشیدم. شکنجه شدم. مساح با نپذیرفتن حرف افسر، با رد کردن سیستم شکنجه، با بیان نظر شخصی اش، با نترسیدنش، این سیستم را نابود می کند. او حتی عامل و مدافع این اندیشه را نیز نابود می کند. شخصیت های کافکا همیشه حرف های مرموز می زنند. همیشه معلوم نیست که چقدر می مانند و چه کارهایی قرار است انجام بدهند. شخصیت های کافکا همیشه کمی غیرعادی اند و در عین حال عادی ترین شخصیت ها هستند. داستان ها ی کافکا پر از تضادهایی هستند اجتناب ناپذیر. به قول هدایت جریان ها همیشه طوری اتفاق می افتند که تو می دانی هیچ طور دیگری امکان نداشتند. همه چیز روندی غیر قابل تغییر دارند. مثل سرنوشت می ماند قصه هایش. تو می دانی که اگر هر حرکتی تغییر کند، روند کلی تغییر خواهد کرد. ولی شخصیت ها همیشه طبیعی ترین حرکت ها و عمل ها و عکس العمل ها را دارند. از این روست که سرنوشتشان تغییر ناپذیر است.
«گره گوار سامسا» در داستان «مسخ» تنها، چندش آور و آزار دهنده است. با این حال نه خودش جایی می رود که شاید با همان هیبت پذیرفته شود و نه اطرافیانش او را می رانند. گویی همه محکوم به تحمل کردن یکدیگرند تا وقتی که حادثه ای مثل مرگ، آنها را برهاند. درست مثل رابطه ی انسان ها. هم را تحمل می کنیم بی اینکه بتوانیم به هم بگوییم که حضوری چندش آور داریم. تازه معلوم نیست به کدام دلیل اصرار داریم که کنار هم بمانیم و با نیرنگ های خاص انسانی می گوییم که از بودن با هم لذت می بریم. تازه اگر بخواهیم این نفرت ها را نشان بدهیم کسی باور نمی کند. فقط می نشینیم و آرزوی مرگ همدیگر را داریم. این بزرگترین خیانت در حق خودمان و دیگران است.
حالم به هم می خورد از خودم، از زندگی و از شکل روابطم با دیگران. افراد زیادی را نمی شناسم که با حضورشان شاد و آرام باشم. در عوض خیلی ها هستند که خیال می کنند دوستشان دارم، درحالیکه من از حضورشان چندشم می شود. شاید آنها هم تحمل من را نداشته باشند. راستش این است که من تحمل هیچ کس را ندارم، حتی خودم. سکوت قصه ی کافکا با دردهای من جور در می آیند و معلق نگهم می دارند. من این تعلیق و این سکوت را دوست دارم. همیشه با خودم می گویم «ایکاش لال بودم». کافکا این سکوت را با همه ی فریبندگی ها و عذاب هایش هدیه می دهد. کافکا به نظر من یک هیولاست. با اینحال هیچ کدام از قصه های او در ذهن من تاریک نیستند. برعکس، همه روشن و سفیدند. آفتاب نمی تابد، ولی شب هم نیست. ببخشید که نوشته ام طولانی شد.