۱۳۸۴/۰۷/۱۷

پرواز

حس می کنم که یک قلعه ی متروکم. خودم را آتش فشانی می دانم که مدام خاکستر و دود پخش می کند و جرات فوران ندارد. حکم آن مرده ای را دارم که به زور تنفس مصنوعی زنده نگهش داشته اند. مرگ در همین نزدیکی پرسه می زند. حال آن مرغی را دارم که از طناب بسته شده به پایش آویزان مانده باشد. راستی چرا در این تعلیق، اینگونه وحشیانه پرپر می زنم؟ فقط به فکر رها شدن از این بندهایی هستم که با هر تلاش بیهوده ام، گرهی محکم تر می شوند.

کوپه ی قطار همیشه جای تعفن حرف های تکراری است. کی هستی و چه چیزی تو را به این راه کشانده است؟ راستی چه چیزی مرا وامیدارد که اینطور خودم را خسته و بی خواب کنم؟ که اینطور چهره ی گرفته و چشم های اشکریز مادر را تکرار کنم؟ راستی چرا بریدن هر بند، تکه ای از دل را و چشمه ای از جان را می گیرد؟ مگر نه اینکه رهایی زیباست و پرواز باشکوه است؟ پس چطور این زیبایی و شکوه چنین دردآور می شود؟ شاید هنوز پرواز کردن را یاد نگرفته ام. شاید برای رهایی از هر قفس، به قفس دیگری پناه می برم. قفس هایی با حصارهایی به رنگ بهار، قفل هایی به رنگ آسمان و کلیدهایی به رنگ خون.

زن حیرتش از اعجاب قرآن بود. خدا در قرآن گفته است ما به بعضی فقط دختر می دهیم و به بعضی فقط پسر و به بعضی از هر دو. بعضی ها را هم عقیم می کنیم. به بعضی فرزندان سالم می دهیم و به بعضی فرزندان ناسالم. بعضی صالح و بعضی ناصالح. به خودم گفتم خدایی که من را اینهمه احمق فرض می کند، باشد برای حیرت همین زن. گفتم یادم باشد قرآن را بخوانم و این آیه ها را پیدا کنم. خدای من همان خالق مهربانی است که من را اشرف مخلوقات نامیده. خدایی که اینهمه علاف و درگیر روزمرگی باشد به کار من نمی آید.

گفتم: مسوولیت نوشته هایم با خودم. مسوولیت روابطم با خودم. گفت: مگر من اصلا فرصت می کنم که به کارهای تو کار داشته باشم؟ راست می گوید. نه فرصت می کند و نه حوصله که حتی یک خط از نوشته هایم را بخواند. پس چه چیزی من را می ترساند؟ شاید از چشم های شور و خبرچین می ترسم. و اصلا معنی اینهمه ترس چیست؟ مگر کدام حرف نگفته را می خواهم بنویسم که اینطور از کلماتم مراقبت می کنم؟ مگر در یک رابطه به کجا می خواهم برسم که اینطور پرهیز می کنم؟ مگر غیر از سلامی و لبخندی است؟ نه. ترس من شاید از نامحرم است. و شاید که من این قفس را خوشتر می دارم تا گم شدن در آسمان بی کرانه را. و او... شاید از این می ترسد که مبادا من هوای پرواز داشته باشم.

زن حیرتش از اعجاب قرآن بود. و ترسش از خدایی که آگاهی را به هیات میوه ای ممنوع می آفریند. خدایی که به خاطر ترسش از دانا شدن انسان، دروغ و نیرنگ به هم می بافد. خدایی که از بودن انسانش در بهشت می ترسد و او را به جرم بینش و دانایی مجازات می کند. خدایا، بهشتت را برای خودت و فرشته های سربراهت نگه دار. من زندگی بر زمین را خوشتر دارم. شاید یک روز به جرم شکستن درهای این قفس، سخت مجازات شوم. بگذار فرزندانم پرواز کردن را یاد بگیرند و زمین را به خوبی بشناسند. من زمین را مدیون مادرم حوا هستم.

چه چیزی محرم را از نامحرم جدا می کند؟ تنها همین برچسب که به پیشانی تو می خورد. همین فاصله. همین ترس. تو که همیشه نگاهت به دنبال رازهاست، زود نامحرم را تشخیص می دهی. نگاه نامحرم تفاوت دارد، سنگین است. من از نگاه نامحرم پرهیز می کنم. ولی محرم و نامحرم برای من تعریفی متفاوت دارد. خدا و قرآن و دینش را فراموش کن. نامحرم صاحب نگاه های شهوت آلود است. نامحرم صاحب دست های گناه آلود است. تو که دست هایت مهربانند، تو که نگاهت ساده است، نه، باور نمی کنم، تو نامحرم من نیستی. گاهی وقت ها پیش یک غریبه امن تر است از کنار یک آشنا. آن آشنا نامحرم من است و توی غریبه، محرم. خدای من خالق امنیت است و نه صاحب بی عدالت. و این زمین، این خاک، محرم من است.

من عادت به نگه داشتن گذشته ها ندارم. هیچ وقت صندوقچه ی یادگاری یا دفتر خاطرات نداشته ام. پوست آدامس یا قوطی کبریت جمع نمی کردم. دفترهای نوشته های قدیمی را هم دور انداختم. حالا هم همه ی نوشته های گذشته ام را از روی این کامپیوتر دور می ریزم: قصه ی دختری که ماه شد، قصه ی مردی که قدم هایش را می شمرد، خاطراتم، و همه ی آنچه که به آن شعر می گویم. رختخوابم را جمع می کنم. پنجره را باز می کنم. با یک پارچه ی نم دار، گرد و خاک روی میز را می گیرم. کامپیوتر را روشن می کنم. همه چیز روبراه است. حالا من مانده ام و یک شروع دوباره. من مانده ام و اینهمه صفحه ی سفید. من مانده ام و پرنده های پشت پنجره که به یک مشت خرده نان قناعت می کنند. من اعتقادی به زندگی کردن در گذشته ندارم. گذشته، تنها اثری است در امروزم. مهمترین واقعه برای من همین حالاست. آخرین معنا ندارد، هرچه هست، ادامه است. کلیدی لازم است تا درهای این قفس را باز کند. که پرواز را واقعی کند. کلید در دست های من است و من از باز کردن این قفل می ترسم.