۱۳۸۴/۰۷/۲۸

شکلات، ممنوع!

+
زمان طواف حج واجب، در آنهمه ازدحام، لنگ دمپایی لاستیکی مرد از پایش می افتد. بی خیال می شود و لنگه ی دیگر را هم می اندازد. ظهر که بر می گردند، زن لنگه ی دمپایی را پیدا کرده است.
فکرش را بکن. رفته باشی زیارت خانه ی خدا، در حال طواف باشی همراه آنهمه جمعیت که همه با هم به دور خانه ای سنگی می گردند، به جای غرق شدن، به فکر پیدا کردن لنگه ی دمپایی باشی. اصلا مسلمانی یعنی چی؟
فلشی که برای مشخص شدن قبله کشیده بودند را نگاه کردم. همه ی زن ها رو به قبله ای اشتباه ایستاده بودند. کمی انحراف داشتند. دقت کردم و درست ایستادم و تازه راضی نبودم و شک داشتم که مبادا نمازم درست نباشد. سر از سجده که برداشتم خودم را جدا از دیگران دیدم. هیچ اتصالی و هیچ وحدتی نداشتم. با خودم فکر کردم قبله یعنی جایی که همه با هم رو به آن کنیم. قبله یعنی جایی برای هماهنگی. قبله یعنی هم دل شدن من و تو. همان وسط نماز، خودم را هم جهت دیگران کردم. شک نداشتم، نمازم درست بود.

+
چقدر این دعای قبل از افطار را دوست دارم. اینجا که نبودم، گاهی دلم برای شنیدن صدای اذان تنگ می شد. روز اول که برگشته بودیم، صبح با صدای اذان بیدار شدم. برای دوستی نوشته ام: «بعضی چیزها چه دل گرو می گیرند، بی هیچ توضیحی.» از من یک بادکنک هوای ایران خواسته است. یادم آمد بطری آب را قبل از تمام شدن، باز پر می کردم، تا آب ایرانش تمام نشود. یادم آمد که زرشک پلو با مرغ برایمان درست کرده بود، قدری هم برای ناهار روز بعد با خودمان بردیم خانه. دلم می خواست همیشه قدری از آن غذا را در یخچال داشته باشیم. چقدر این دلبستگی ها آدم را عذاب می دهد. چقدر بی خود خودمان را اسیر می کنیم همیشه. شکلات های خوشمزه را می چینیم روی میز و دلمان قیلی ویلی می رود و بر نمی داریم که مبادا چاق بشویم یا صورتمان جوش بزند و زشت بشویم. من هیچ وقت نمی توانم از شکلات بگذرم. طاقت گرسنگی و بی خوابی و عاشقی را هم ندارم. به کسی می گفتم که همیشه هر چیز خوبی را با پر رویی مال خودم می کنم. ولی گمان کنم اشتباه کرده باشم.