۱۳۸۴/۰۸/۰۹

هزار تا فکر خوب

+
گاهی وقتا یه دانشمند خوب از هزار تا فکر خوب بیشتر به کار میاد. با همه ی بهونه گیری ها و بدخلقی هام، میز کامپیوتر و صندلی و همه چیز رو جابجا کرد. هی گفتم نکن، نمی خوام، به جام عادت کردم. جواب نداد و کار خودش رو کرد. حالا نمی دونی که چه جایی درست کرده برام. همون گوشه ی دنجی که همیشه آرزو می کردم. حالا همه ی وقتم همین گوشه می گذره، روی این کرسیچه، جلوی کامپیوتر. هر وقت که بخوام می تونم به دیوار بغل تکیه کنم و کتاب بخونم. یا زانوهام رو جمع کنم تو بغلم و گریه کنم. از این گوشه می تونم همه ی اتاق رو ببینم و در عوض هیچ کس نمی تونه مانیتورم رو ببینه. تا کسی بیاد تو اتاق می تونم قبل از اینکه کنارم برسه هر پنجره ای رو که می خوام ببندم و به جاش یه پنجره ی دیگه باز کنم. اینجا برام بهترین گوشه ی دنیا شده. تازه، حالا از اینجا خیلی راحت می تونم پرنده های پشت پنجره رو که برای خاطر یه مشت نون خشک اونطور هیجان زده می شن رو ببینم. دستت درد نکنه دانشمند خوب من.

+
توی یه قصه خوندم «... کسی که در دوره ی زندگانیش یک ماهی کوچک گرفت، یا موسم پاییز یک دسته پرنده را دید که یک روز سرد و روشن از بالای دهکده پرواز می کنند، این آدم هرگز شهرنشین نمی شود ...» خب راستش من وقتی که بچه بودم، یه ماهی کوچک از رودخانه ای گرفتم. همیشه هم یه تکه از باغچه ی سبزیجات داشتم. یادم نیست که باغچه م محصول هم داشت یا نه، ولی همیشه وقت قرمز شدن گوجه فرنگی ها رو دوست داشتم. دلم یه باغچه ی کوچک می خواد که بتونم سر صبح، وقتی که هنوز آفتاب نزده، توی اون سفیدی سرد، کنار باغچه بشینم و صدای باز شدن غنچه ها رو بشنوم.