۱۳۸۴/۰۸/۰۱

بستنی چوبی

خب، فکر کنم کم کم باید قبول کنم که حسابی ترسو ام. حسابی هم گیجم. مثل شروع کردن هر کار دیگه ای، از شروع شدن این یکی هم حسابی می ترسم. مثل اینکه بخوام به جایی وارد بشم که یه آقای گنده با سبیل های تاب داده و ابروهای پرپشت نشسته باشه دم درش. هرچند که ممکنه اون آقای گنده خیلی مهربون باشه، ولی بهرحال رد شدن از کنارش جرات می خواد. نکنه یه دفعه پخ کنه و من از ترس جیغ بکشم و بدوم سر جای اولم. شایدم بپرم اون ور در، کسی چه می دونه.
حالا اصلا موضوع این چیزا نیست. نه دروازه ای هست و نه آقای گنده ای. همه ش منم و این کامپیوتر و یه نرم افزار دلفی. همین. قراره یه برنامه بنویسم که اگه نوشته بشه، توی دنیا تکه. یعنی هست مشابهش، ولی مال من هم کامل تره و هم اینکه اون برنامه ی اصل کاری دست صاحبشه و به هیچکی نمیده. تازه خیلی لطف کرده که روی دستگاه دانشمند نصبش کرده واجازه داده که دویست و هشتاد و چهار بار از برنامه ش استفاده کنه. آخه صاحب نرم افزار که خودش یه دانشمنده، استاد دانشمند منه. این شد که دانشمند من ازم خواست تا اون نرم افزار رو براش بنویسم که دیگه برای همیشه داشته باشدش.
به خاطر همینه که میگم هیچ وقت از زندگی کردن با یه دانشمند نترسین. دانشمندها همیشه اینقدر برنامه های سرگرم کننده و ابداع و اختراع دارن که حسابی آدم رو مشغول می کنن. خب اینم یه جور سرگرمیه دیگه. بستنی چوبی خوردن و تو فکر این بودن که مبادا اون آقا گندهه پخ بکنه خودش کلی کاره. اگه این نرم افزار نوشته بشه، یعنی اگه من فقط بتونم از این در رد شم، اون وخ هم یه مقاله به تز دانشمند اضافه میشه و هم من میشم یه آدم بزرگ و مهم. اون وخ دیگه شاید کمتر بترسم. شایدم خودمو براتون بگیرم یه خورده. حالا ببینم چی میشه.
اول کار بهانه ی کامپیوتر رو آوردم که روبراه نیست. دانشمند هم هرچی برنامه لازم داشتم برام آورد و هر چی مشکل داشتم برام حل کرد. حالا این کامپیوتر خوشگل و مامانی حسابی روبراهه و مثل ... مثل چی؟ مثل یه آدم کار می کنه برام. گفته بودم که بهترین دوستمه. اینقد بهش دلبسته شدم که نصف شب چند بار بلند می شم و حالش رو می پرسم که اگه یه وخ تشنه شد یا ترسید کنارش باشم. شوخی می کنم بابا. کامپیوتر که تشنه نمی شه یا نمی ترسه. ولی گاهی حالش بد میشه. مثل من که گاهی حالم بد میشه. همون وقتایی که اگه حرف بزنی شروع می کنم به گریه کردن. ولی کامپیوتر که بلد نیست گریه کنه، بغض می کنه و هرچی هم که منتشو بکشی حرف نمی زنه و جوابتو نمی ده.
موضوع ولی اصلا این چیزا نیست. همه ی مشکل اینه که من یادم نمیاد چه جوری باید با دلفی برنامه بنویسم. میام سراغ کامپیوتر و برای اینکه به آقا گندهه فکر نکنم، یا چیزی می نویسم و یا اون چیزایی که قبلا نوشتم رو دوباره می خونم. یه جفت گوشی هم می ذارم توی گوشم و با اون وسیله کوچیکا که آهنگ پخش می کنن، آهنگ گوش می دم. تازه اینقد بهانه گرفتم که دانشمند کلی میز کامپیوترم رو جابجا کرد و حالا بالاخره یه جایی برای تکیه دادن دارم. بگذریم از اینکه حالام باد از لای پنجره می زنه به پشتم. دانشمندم همه کار می کنه که ترس من از اون آقا گندهه بریزه، ولی نمی دونم چرا باز می ترسم. کتاب توربو پاسکال و شش تا کتاب خودآموز دلفی گذاشتم زیر صندلی م ولی روشون یه رومیزی خوشگل انداختم که دیده نشن. در عوض کتاب قصه هامو گذاشتم جلو دستم که مدام چشمک می زنن. مثل همون بستنی چوبی خوشمزه که داره آب میشه.
خب دیگه بذار ببینم چی کار می تونم بکنم. کارم باید تا بعد از عید تموم بشه. آخه باز دوباره قراره برم از اینجا. می خوام وقتی میرم نرم افزارم رو هم ببرم که بدم دانشمند و استادش تاییدش کنن. یه نفر باید به بقیه بگه که این نرم افزار درست کار می کنه و قابل اعتماده و خیلی هم مهربونه. بذار برات بگم که آخرش چی میشه. یا اینقد بستنی می خورم که از چاقی نتونم تکون بخورم و از در جا نشم. یا اینکه با اون آقاهه دوست می شم و سرشو با یه بستنی چوبی گرم می کنم و رد میشم. مطمئن باش که من بالاخره یه راهی برای گذشتن پیدا می کنم. آخه من خیلی باهوشم. تو هم یادت باشه هر وخ بستنی چوبی خوردی یاد من بیفتی. اگر نمی خوای قول نده، ولی گاهی یادم باش، خب؟