۱۳۸۴/۰۷/۲۶

جریان مسلمانی حاج عبدالجواد

حاج عبدالجواد از آن انسان های نازنین روزگار است. از آن دست آدم هاست که باید مثل سگ از نیش زبانش بترسی و شیفته ی مرام و معرفتش بمانی. متولد ماه آبان، ماه عقرب است و نیش عقرب را هم خودتان بهتر می دانید که نه از ره کین است. ادبیات را خوب می شناسد و در ریاضی و فلسفه استاد است. در عین حال که همه ی حکم های توضیح المسایل را می شناسد، همیشه تنگ شرابی در پستوی بالاخانه دارد. یادگار دوره ی آیت اللهی جوانی اش، نیمی از آیه های قرآن را با تفسیرهایشان می داند. و اصلا خود من اقامه ی نماز را از ایشان آموخته ام، درست همان وقتی که نمی دانستم مردها هم نماز می خوانند. این مرد به وفاداری و دلرحمی و صبوری شهره است. همسری نمونه و پدری مهربان است. همنشینی بزرگان و بازی با کودکان می کند. همه ی نگرانی این مرد در دلزخمی های اجتماع و دلخواسته های همسرش خلاصه می شود و نه بیشتر.مکه رفتن و حاجی شدن و حاجیه خانم شدن همسرش هم اگر به لطف حق نبود، به لطف ارثیه ی فامیلی و کشمکش ها و چشم و هم چشمی های دیگران بود که دری را به تخته ای کوبید و ایشان را جزو نظرکرده های خاص ارباب آسمان ها قرار داد. با اینحال، فیش ثبت نام حج در دست، افسوس می خورد از اینکه باید پول به مملکت عرب ببرد. زمزمه می کرد که فیش ثبت نام را بفروشد وبه زخم زندگی بزند یا صرف خوش گذرانی در دیار فرنگ کند که حاجیه خانم لب گزید و تغیر کرد و حاج آقا را از خر شیطان زیر کشید تا تن و دل به سفر بسپرد.
مع الوصف، از بطن سفر اخباری می رسید متحیر کننده که حاج آقا دور دوم خواندن قرآن را شروع کرده و این بار سوم است که محرم شده. خبر می رسید که گاه و بیگاه او را در حرم و هتل به حال نماز و نیایش می بینند. نگاه ها پر از پرسش و دهان ها پر از خنده های ناباور شده بود که مباد گربه ای زاهد شده باشد. در بازگشت، سه شبانه روز هم اطعام کرد و دربرابر چشم ها و گوش های فضول به سادگی گفت: «تفریح که نرفته بودیم. سفر زیارتی بود، باید عبادت می کردیم.» گفتیم دست مریزاد که حکم زیارت را الحق شایسته به جا آورده ای. تصدیق کنان گفت: «بله، با خدا گفته ام که هر چیزی را به جای خودش نگه دارد. نماز در حج و شراب در مجلس خاصان.» و گفت که: «از خدا خواسته ام به رویش بالا نرود و توقع نماز و نیایش بعداز سفر نداشته باشد.» گفتیم: «رو سفید کرده ای مسلمانان را با مسلمانی ات. حالا بگو نماز برای که می خواندی و دعا به حال که داشتی؟» با رضایتی که خاص اهل دل است گفت: «آشنایان را دسته دسته کرده بودم و نماز می خواندم برای هر دسته و دعا می کردم برای گروه. هربار دو نماز اضافه هم می خواندم و در آسمان رها می کردم برای هرکس که بگیرد.»
صحبت به اینجا که رسید حاجیه خانم با تغیر اضافه کرد:«به خاطر همین نیایش های آقا، دو روز با هم قهر بودیم و بی هم طواف می رفتیم.» چشم ها از حدقه درّاندیم که مگر نیایش های آقا ایرادی داشته است؟ و بانو توضیح داد که: «پشت سر من می آمد و بلند بلند دعا می کرد و با خدا حرف می زد و حواس من را پرت می کرد.» خواستیم آن نیایش های مخلصانه را از زبان خود حاج آقا بشنویم که اینطور گفت: «خدایا! فلان جوان چیزهای زیادی خواسته و حرف های زیادی دارد. خودش هم نمی داند چه می خواهد. خودت با او تماس بگیر و حرف هایش را بشنو. خدایا! برای تو ساختن انسان ساده است. فلان زن بیمار که ساخته شده، حاضر است. او را خوب بچلان و اطویی بکش تا سالم و سلامت شود. خدایا! کار فلان دخترم بساز و به یاری فلان دامادم برس.» به اینجا که رسید سرها همه زیر انداخته بودیم و زیرچشمی نگاه به یکدیگر می گذراندیم و لب می گزیدیم. علت که جویا شد گفتیم: «فلان زن بیمار از بلندی افتاده و علاوه ی همه ی مشکلات گذشته، نیمی ازبدنش را در گچ سفید، بی حرکت کرده اند. فلان دختر بیکار شده و فلان داماد ضرر بزرگی دیده است.» محکم به پشت دست کوبیدم که مبادا دعای خیرتان شامل حال من هم شده باشد؟ با خود غور کرد و گفت: «تو که چیزی نخواسته بودی، حواله ات داده ام به خود خدا. اگر بخواهد خودش تماس می گیرد.» نفسی به راحتی کشیدم و با اینحال شب اسپند بر آتش نهادم و تا صبح به حال مراقبه ماندم.
خواستیم صحبت به در دیگری کشانده باشیم، سوغات متبرک خواستیم. کیسه ی سیاهی از پشت کتاب های گنجه آورد و درش به قدر ورود دستی باز نگه داشت و تاکید کرد که: «یکی بیشتر برندارید.» اعتراض کنان پرسیدیم که: «این خودکارهای آبی بد شکل را از کجا آورده اید؟ کاش دست کم خودکار بیک هدیه می کردی.» توضیح آورد که: «قبل از رفتن هشتاد دانه خریده ام به قرار دانه ای شصت تومان. چهار دانه اش را برده ام، طواف داده ام و انداخته ام در این کیسه تا تبرکشان به جان سایرین سرایت کند.» گفتیم: «حالا که از دعا و سوغات متبرک سودی نبردیم. کمی از آن شراب دو ساله بیاورید، کامی تازه کنیم.» آهسته سر جلو آورد و گفت: «حالا بانو رضایت نمی دهد. یکی دو هفته ای باید بگذرد. حالا هم بروید که خسته ایم و باید بخوابیم.»
«حجتان مقبول» به زبان و به دل گفتیم و راهی شدیم.