۱۳۸۴/۰۷/۲۸

تربیت نشدنی

حالا که چانه ام گرم شده برای تعریف کردن از حاجی های محترم و محترمه، یک قصه ی دیگر هم یادم آمده که دلم می خواهد تعریف کنم. فقط نمی دانم چرا هربار که سعی می کنم بنویسمش آنقدر با خودم می خندم که نوشته نمی شود. نمی دانم از خود قصه خنده ام می گیرد یا از به یاد آوردن قیافه ی عبوس و مظلوم عمو جان و آنهمه متانت و زیبایی گفتار خانم عموجان. بهرحال سعی می کنم تا به ساده ترین شکل، فقط تعریف کنم.
خانم عموجان همیشه می گوید: «اینقدر که من برای تربیت رحمان وقت صرف کرده ام، برای تربیت بچه ها نکرده ام.» کسی می پرسید: «حالا فایده هم کرده؟» نه، عموجان تربیت شدنی نیست. با آن لپ های آویزان و آن کت و شلوار خاکستری مرتب، لم می دهد روی مبل و دست هایش را روی شکمش جفت می کند. اگر دلش بخواهد جواب سلامت را می دهد و اگر نه حتی نگاه هم نمی کند. باید التماسش کنی که سرش را جلو بیاورد تا بتوانی ببوسی اش. آخرش هم می گوید: «حیف نان که به دختر بدهند.» با همه ی اینها آنقدر دوست داشتنی هست که دلت برایش تنگ بشود.
خانم عموجان شمرده و با حوصله تعریف می کرد که چطور بی خبر ثبت نام کرده و چطور کلی منت عموجان را کشیده و به هوای بودن آقای فلانی، راضی اش کرده که با هم بروند مکه. تعریف می کرد از اینکه وقت طواف عموجان را دیده که روی لبه ی دیواره ای نشسته و تماشا می کند. می گفت: «ما می رفتیم حرم، نماز می خواندیم، طواف می کردیم، برمی گشتیم و می دیدیم که رحمان و آقای فلانی در هتل نشسته اند، شطرنج بازی می کنند.» تمام این مدت عموجان مثل بچه ها نشسته بود و گوش می داد. در جواب اعتراض ها هم می گفت: «من حوصله ی این بازی ها را ندارم. خسته می کردند اینقدر که مدام نماز و دعا می خواندند.» عموجان هنوز هر شب سر ساعت می خوابد و وقت ناهارش منظم است.
خانم عموجان تعریف می کرد: «سعی صفا و مروه می رفتیم، یک وقت دیدم رحمان دست هایش را زده پشت سرش و با آقای فلانی قدم می زنند و صحبت می کنند. گفتم: رحمان! چه کار می کنی؟ گفت: شما بروید، من و آقای فلانی با هم می آییم.» نمی دانم چرا به این قسمت قصه که می رسم نمی توانم جلوی خندیدنم را بگیرم. خیلی دلم می خواهد که یکبار بروم و آن فضاها را ببینم. تصور می کنم که چطور کسی در آن فضای روحانی و در آن همه شلوغی، بتواند مثل وقتی که در پارکی قدم می زند، از زندگی اش لذت ببرد. هنر است به خدا. بابا می گفت: «مکه مثل خانه ی مامان بزرگ هاست. هر کس هر کار دلش می خواهد می کند.» حتما یک روز سری به این خانه ی مامان بزرگی می زنم. باید جای جالبی باشد.