۱۳۸۴/۰۷/۲۴

گدا و جواهرات من

گدا هم از آن مفهوم های جالب است. وقتی خاطراتم را مرور می کردم به یاد آوردم که آنجا هم گدا زیاد داشت. گفتم ولی آنجا اینقدر ناراحت نمی شدم. گفت فرقش هم وطن بودن است. راست می گوید. اینجا با دیدن گداها قلبم درد می گیرد و غصه می خورم. ولی آنجا که بودم، گدا هم برایم مفهوم مجردی بود مثل توریست، مثل مترو یا مثل خیلی چیزهای ساده و پیچیده ی دیگر. اینجا ولی گدا برایم مفهوم بی عدالتی دارد. مفهوم رنج. مفهوم از سرما مردن.
وقتی اینجا نبودم، یکبار که مشغول خرید در فروشگاهی بودم، زن نسبتا جوانی از من خواست تا یک یورو برای خریدش کمک کنم. من هیچ وقت به گدا پول نمی دهم. همیشه هم سعی می کنم به طرز احمقانه ای از این رنج های اجتماع فاصله بگیرم. ولی زن جلوی من را گرفته بود و برای غذای کودکش پول می خواست. گفتم ندارم. دروغ می گفتم. نیم ساعت قبل از آن از فروشگاه دیگری بیست یورو خرید کرده بودم. برای خودم شکلات و بیسکویت خریده بودم. و حالا آمده بودم شیر و آبجو بخرم. وقت حساب کردن، زن دوباره رسید پشت سرم و با اشاره به من به زن صندوقدار گفت که از من یک یورو خواسته است و گفته ام ندارم. زن گدا گوشواره ها و گردن بندم را نشان داد و جواهراتم را به رخم کشید. زن گدا پرسید: Pourquoi non? و چون فکر می کرد که فرانسه نمی فهمم با تاکید بیشتری پرسید: Why no?
برای من یک یورو پول زیادی بود. فکر کردم با این یک یورو می توانم ده دقیقه بروم پای اینترنت و دوستی را ببینم. فکر کردم که یک یورو هزار و دویست تومان می شود، به یک گدای هم وطن می دهم. من به سادگی تفاوت قایل شدم بین انسان ها. من نمی توانستم تصمیم بگیرم. هم دلم برای زن می سوخت و هم نمی خواستم کمکش کنم. مهم این بود: نخواسته بودم کمکش کنم.
وقتی که شنیده بودم زن ها از زور فقر خودشان را می فروشند، خیلی دلم نسوخت. می گفتم آدم از مجبوری گدا می شود، فاحشه نمی شود. هرچند بعضی کارها درآمد خیلی خوبی دارند.