۱۳۸۴/۰۸/۱۲

یک اتفاق ساده

اصلا نمی فهمم که چطور این اتفاق می افتد. آنقدر این جریان پیچیده و مرموز است که نمی توانم دربرابرش مقاومت کنم. چیزی ست شبیه فریب شیطان. چیزی که زیر پوست می دود و اتفاقی که نباید بیفتد را وامی دارد که به راحتی بیفتد.
صبح ها، قبل از اینکه چشم هایم باز بشوند، می فهمم که هنوز در رختخواب هستم. لحاف را تا زیر چانه ام بالا می کشم و پشتم را می کنم تا نبینمش. تنم عرق می کند، چند بار از این دنده به آن دنده می شوم و خودم را با رویاهایم مشغول نگه می دارم. هوا کم کم روشن می شود. چراغ بالای سرم را روشن می کنم و سعی می کنم داستان نیمه مانده از شب قبل را بخوانم. ولی نه، هیچ کدام از این راه ها فایده ندارد. مثل این است که کسی دست زیر تنم می برد و به زور بلندم می کند. حالا فقط باید وقت را تلف کنم. هرچه دیرتر این اتفاق بیفتد بهتر است. آرام راه می روم و شعله ی گاز را کم می کنم تا آب کتری دیرتر جوش بیاید. حال کسی را دارم که منتظر چیزی باشد. بالاخره طاقتم تمام می شود. دستم می رود روی یک دکمه ی خاکستری و کامپیوترم با هوی دلنشینشی بیدار می شود.
اول پیش خودم بهانه می آورم که باید به کارهایم برسم. کار کردن با کامپیوتر که عیب نیست. ولی چیزی درون تنم شروع می کند به جوشیدن. مثل این است که همه ی ذرات تنم می خواهند اشاره گر ماوس را به سمتی ببرند. درست مثل وقتی که انگشتت را پشت نعلبکی فلش دار، روی کاغذی پر از حرف و شماره می گذاری تا روحی احضار کنی، دستم می لغزد و اشاره گر ماوس می رود روی گزینه ی اتصال به اینترنت. تردید هم فایده ندارد، همیشه این اتفاق، به همین سادگی می افتد.