۱۳۸۴/۰۸/۱۰

با اینهمه تفاوت

مثل همیشه با قدم های کوتاه و تندش به اتاق آمد و راست رفت پای پنجره. چند لحظه با دقت تا سر کوچه را نگاه کرد. چند بار با زبان از لای دندان هایش صدا درآورد و بعد تند گفت: «نف! حالا چی کار کنیم؟»
نشست روی مبل طلایی و یک پایش را زیرش جمع کرد. پای دیگرش به زمین نمی رسید. پرسیدم: «چیو چی کار کنیم؟» باز یک بار دیگر از لای دندانهایش صدا درآورد و گفت: «چی کار کنم؟ منم با تو بیام یا نه؟»
نگاهم به صفحه ی مانیتور بود. شعری می خواندم. دستم را زیر چانه ام زدم، آرنجم را روی میز تکیه دادم، سرم رابه طرفش چرخاندم و گفتم: «نمی دونم. هرطور دوست دارین.»
با یک حرکت تند از روی مبل پایین پرید. خودش را رساند جلوی آینه و گفت: «اوف! تو هم که فقط بگو نمی دونم.»
این کار هر روزش بود. هر روزی که من می رفتم کلاس، همراهم می آمد و بعد تنهایی قدم زنان برمی گشت. هربار هم از دو ساعت قبل همین سوال ها را می پرسید. کمی خودش را خم کرد طرف آینه، چین های صورتش را با دست کشید و سیاهی پشت پلک هایش را مرتب کرد. چند بار دست زد زیر موهای فرفری اش و دوباره چرخید تا خودش را برساند پای پنجره. با دقت عجیبی کوچه ی خالی را نگاه می کرد. دستش را بین موهایش می برد. یک تکه را بیرون می کشید و بعد دوباره هلش می داد سر جای اولش، قاطی انبوه موهای زردش. اگر هم حس می کرد که قدری بلندتر از بقیه است، با کمک دست دیگر، کوتاهش می کرد. دوباره قدری نشست روی مبل و موهایش را کند و باز به سرعت رفت جلوی آینه. حالا دیگر قیچی را برداشته بود و تکه موهایش را روی میز جمع می کرد. با یک چرخ آینه ی دیگری را از روی جاکتابی برداشت، جلوی رویش گرفت و پشتش را به آینه ی دیوار کرد. یکهو گفت: «بلند شو! بلند شو!» خودم وظیفه ام را می دانستم. بلند شدم. قیچی را از دستش گرفتم و قدری از آن تکه ی مو که از پشت سرش بیرون کشیده بود کوتاه کردم. برای اینکه دلخوش بشود، چند بار دست بردم و از زیر، تکه های مو را بیرون کشیدم و از سر هرکدام قدری زدم. راهنمایی می کرد. هیجان زده می شد. گفتم: «الان خوبه دیگه.» کمی دیگر خودش را بین دو آینه تماشا کرد. خوشحال و راضی به نظر می رسید.
تکه موها را در سطل زباله ریختم. قیچی را روی میز گذاشتم و برگشتم پشت کامپیوتر. با بدخلقی کلافه ای گفت: «چی کار می کنی پای این کامپیوتر؟» فقط لبخند زدم. می دانستم که توضیحاتم راضی اش نمی کند. همیشه می گفت: «مگه زمان قدیم که کامپیوتر نبود، مردم چی کار می کردن؟» من هیچ وقت جوابی برای این سوال نداشتم و او همیشه چندین بار با همان عجله ی مخصوص خودش و همان اصرارش برای جواب گرفتن، می پرسید.
دوباره نشست روی مبل، پاهایش را دراز کرد روی میز و محو تماشای کوچه شد. با خودم فکر کردم که چطور تابحال توانسته ام با این زن کنار بیایم؟ با اینهمه تفاوتی که با من داشت. نه علاقه ها و سلیقه های یکسان داریم و نه حرف های مشترک. تنها زمانی که ممکن است با هم صرف کنیم، در همین سکوت اتاق است. گاهی هم کنار هم می نشینیم و روزنامه می خوانیم.
به این فکر می کردم که چطور اینهمه به هم نزدیک شده ایم. از روی همین مبل بسیاری از رازهایش را برایم تعریف کرده بود. بسیاری از ترس ها و اضطراب هایش را. حالا من تنهایی عذاب آورش، نگرانی ها و دلخوشی هایش را می شناسم. حس کردم که خیلی دوستش دارم. دلم می خواست بلند شوم و بغلش بگیرم. می دانستم که کلافه و غمگین است. می دانستم که می خواهد و نمی تواند تنهایی اش را با من پر کند. می توانستم میلش را برای قدم زدن دو نفری در خیابان بفهمم. احتیاج به یک همراه دارد. کسی که بتواند با او تلویزیون تماشا کند، چای بنوشد، رستوران برود. حالا که تصمیم دارد مبل ها را عوض کند، دلش می خواهد کسی همراهش باشد. مشوق می خواهد. همسر می خواهد. هم فکر ولی نمی خواهد. می خواهد خودش فکر کند و خودش تصمیم بگیرد و کسی تاییدش کند. با این ترتیب می تواند بگوید که من این کارها را کرده ام یا من این زندگی را می گردانم. فقط همین راضی اش می کند که مدام از زیبایی، جذابیت، تدبیر، حسن اخلاق و دست پختش تعریف کنی.
یادم آمد از آن روز که کنارش ایستاده بودم و با ناله ی کودکانه ای می گفت: «نف! حوصله ندارم.» دلم می خواست بغلش بگیرم و گونه ی پر گوشتش را محکم ببوسم. می دانستم که دست هایم دو طرف بدنش به هم می رسند و همه ی بغلم را پر می کند. دستم را از پشت سرش کمی بالا آوردم، ولی خجالت کشیدم. دستم را انداختم. چقدر هوس کرده بودم که سرم را روی سینه اش بگذارم و گریه کنم.
آرام و بی عجله بلند شد. می دانستم که چه فکرهایی در سرش گذشته اند. قدری جلوی پنجره ایستاد و بعد، وقتی با عجله بیرون می رفت گفت: «نف! یه قهوه بهمون نمی دی؟» گفتم: «چرا، الان میام.» می دانستم تا وقتی که من را از پای کامپیوتر بلند نکند و از اتاق بیرون نکشد، آرام نمی شود. همه ی صفحه های باز روی مانیتور را بستم و بلند شدم.