۱۳۸۴/۰۸/۲۰

درخت توت

گفتم: «درخت پر از توت شده. شاخه ها خمیده.»
حسین گفت: «بدون مامان؟»
یک سر چادر را بستم به درخت. طرف دیگر را در دست های باز، زیر شاخه ای که حسین نشان داد گرفتم. یک ضربه. باران سفید توت روی چادر. یک شاخه ی دیگر. یک ضربه ی دیگر. بارانی دیگر.
مامان لبخند زد. گره چادر را از درخت باز کرد. دامن بالا گرفته ام را پر از توت کرد. دست بردم وسط چادر و یک توت درشت برداشتم.
حسین گفت: «امسال از هرسال پربار تر شده.»
گفتم: «اگر بود...»
کاسه ی چینی را پر از توت کردم. چند دانه ی درشت تر روی ظرف چیدم.
مامان گفت: «ببر برای خانم سعادتی.»
قطره های اشک می چکید روی گونه های حسین.
گفتم: «دانه درشت ها را نخوری تا آنجا.»
مامان خندید.
حسین گریه می کرد.
دامنم پر از توت های سفید بود.