۱۳۸۴/۰۱/۲۷

دشواری وظیفه

دلم گرفته. چیزی مثل بغض در گلویم گیر کرده. آسمان پر است از ابرهای سفید و خاکستری. هوا نه تاریک است و نه روشن. سرمای مطبوعی از زیر پنجره به بدنم می خورد. دلم می خواهد فکم شروع کند به لرزیدن، بغضم را بترکانم و اجازه بدهم که اشک هایم راه بیفتند روی گونه هایم. دلم می خواهد مثل بعضی وقت ها آنقدر اشک بریزم که همه ی صورتم خیس بشود. آنقدر که هرچه با دست، خیسی صورتم را پاک می کنم فایده نداشته باشد. اهمیتی ندارد اگر آرایشم خراب بشود و سیاهی خط پشت چشم هایم راه بیفتد روی صورتم. در عوض آرام می شوم. می دانم که بعد از چنین گریه ای آرام می شوم. شاید برای چند روز چنان سبک و خالی شوم که راه رفتن روی زمین را هم حس نکنم. ولی گریه نمی آید. حال کسی را دارم که می خواهد محتوای معده اش را برگرداند. همانطور جلوی خودم را گرفته ام. چیزی می خواهم. دوستی، شاید. حرفی، نگاهی، دیداری، نوشته ای،... که بغضم را بترکاند. من می خواهم محتوای فکرم را برگردانم، همه ی دلتنگی هایم را که جمع شده اند در گلویم.
تنها نیستم. شاید اگر تنها بودم آنقدر به خودم اصرار می کردم تا گریه ام بگیرد. تنها که بودم، یک قوطی فلزی کوچک داشتم پر از دکمه های رنگ به رنگ. دلم که تنگ می شد، قوطی را برمی داشتم، دور خانه راه می رفتم و تکانش می دادم. صدای گوش خراش حرکت دکمه ها در قوطی فلزی، که در فضای کوچک خانه می پیچید و با بلند بلند حرف زدن های من قاطی می شد، بعد از چند دقیقه چنان خسته و بی حالم می کرد که رمقی برای گریه کردن نمی گذاشت. ولی حالا... حوصله ندارم گریه کنم چون آدم های اطرافم ناراحت می شوند و سعی می کنند کمکم کنند و احتمالا مجبور می شوم کلی توضیح بیاورم و دلیل برای ترکاندن بغض چند وقته ام. راستی چند وقت است که این بغض رهایم نمی کند؟ بالاخره راهی پیدا می کنم برای فرونشاندنش.
می خواهم بروم سفر. شاید خیلی دور و طولانی نباشد. ولی کسی چه می داند؟ شاید خیلی طولانی بشود، به قدر ابدیت. سفر، همیشه دلتنگم می کند. مبادا این آخرین دیدار باشد. مبادا آخرین بوسه باشد. مبادا آخرین نگاه باشد. مبادا.... می خواهم بروم سفر. سفر همیشه چیز بدی نیست. کلی چیز یاد می گیرد آدم. کلی بزرگ می شوم در هر سفر. فقط هنوز یاد نگرفته ام که چطور کنار بیایم با دلتنگی هایم. هنوز کوچک تر از آن هستم که جهان را یکپارچه ببینم. باید یاد بگیرم که هرجا زندگی کنم، خانه ام همانجاست. هرجا که باشم، مردمانش از آن من هستند. باید بدانم که همه ی مردم دنیا مال من هستند. همه جای این جهان بزرگ، نه فقط زمینش، نه فقط سرزمینم، مال من است. کاش من یک پروانه بودم. کاش ابر بودم. کاش هوا بودم. «من به هیات ما زاده شدم، به هیات پرشکوه انسان». دلم را به شکوه انسان بودنم خوش می کنم. دلم را به توانایی هایم خوش می کنم. شاملو همه را در شعر «در آستانه» اش گفته است. «توان دوست داشتن و دوست داشته شدن، توان شنفتن، توان دیدن و گفتن، توان اندهگین و شادمان شدن، توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان، توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی، توان جلیل به دوش بردن بار امانت، و توان غمناک تحمل تنهایی، تنهایی، تنهایی، تنهایی عریان. انسان، دشواری وظیفه است.»
با اینهمه دلم تنگ است و اشکی نمی ریزم. می ترسم، شاید. از روزهایی که منتظر رسیدن من هستند. از روزهایی که نمی شناسمشان. چرا همیشه چیزهای ناشناخته ترسناکند؟ می ترسم از اینکه نتوانم از پس خودم برآیم. از پس خودم و دلتنگی هایم و زندگی ام. زندگی، زندگی، زندگی. «انسان، دشواری وظیفه است.»