۱۳۸۴/۰۱/۱۷

خاطره ی جنگ

پرهام هفت سال دارد. مسافرت عید را رفته است آبادان و دیدن مناطق جنگ زده. سربازی را دیده که نگهبانی می داده و فکر کرده که از همه ی سربازهای جنگ همین یکی مانده است. تعریف آن شهرها و آن حال و هوا را که می شنیدم نفسم بند می آمد. خانه های خراب و مغازه های متروک و دیوارهای گلوله خورده. من چیزی از جنگ ندیده ام. فقط سربازبگیری اش را همراه ترس های پدرم به یاد دارم. گریه ها و نذر و نیازهای زن هایی که نوبت سربازی پسرهایشان رسیده است را دیده ام. هنوز آهنگ جنگ و صدای گوینده ی اطلاعیه ها برایم کهنه نشده. هنوز سختی ها و ترس های دوره ی جنگ من را به وحشت می اندازد. من هیچ صدای گلوله ای نشنیده ام و هیچ بمبی زیر پاهایم را نلرزانده است. ولی زاده ی انقلابم و همپای جبهه های جنگ. آشنا هستم به اخبار مرگ و غارت و ویرانی. هنوز می ترسم و نگاهم خشک می شود وقتی که هراس پدر و سیاه شدن چهره اش را وقت شنیدن آهنگ جنگ به یاد می آورم.
حالا از این هشت سال جنگ و ویرانی چه مانده است برایمان؟ همان یک سرباز و اینهمه خاطره؟ اینهمه کودک که صدای گلوله ها را شنیده باشند یا نه، خاطره اش غمگینشان می کند؟ کودکانی که حالا بزرگ شده اند؟ مثل من.