۱۳۸۴/۰۱/۳۱

مردن، به همین راحتی

همیشه می دانستم که مردن به همین سادگی اتفاق می افتد. لحظه ای هستی و لحظه ای دیگر نیستی. شاید هم باشی. راستش من تا بحال نمرده ام و نمی دانم. فکر می کنم که این مورد، مثل بعضی کارهای دیگر همیشه برایم تجربه نشده باقی می ماند. و خیلی متاسفم که نمی توانم تا وقتی زنده هستم و می توانم بنویسمش، تجربه اش کنم. ولی شاید بشود گفت این شانس را دارم که مرگ دیگران را ببینم. من از خیلی های دیگر کوچک تر هستم. کوچک تر هم که نباشم، از خیلی های دیگر سالم تر هستم یا حواسم بیشتر جمع است وقت رد شدن از خیابان و خیلی چیزهای دیگر. به هرحال من این شانس را دارم که زنده بمانم، وقتی که خیلی ها می میرند و این شانس را دارم که مرگ آنها را ببینم.
فکر کردن در مورد مرگ همیشه ذهن من را به خودش مشغول کرده است. از وقتی که بچه بودم زمان زیادی را با رویاهای مرگ می گذراندم. این رویاها هم معمولا گریبان نزدیک ترین ها را می گرفت. می کشتم آن ها را در ذهنم و بعد تصور می کردم که چطور در غم از دست دادنشان گریه می کنم و افسوس می خورم. خوش بختانه خیلی وقت است که نزدیکان از این رویاها فارغ شده اند. حالا دیگر آنقدرها غصه نمی خورم. حوصله ندارم قبل از رسیدن غصه، عزا بگیرم.
فکر کنم فهمیده باشم مشکل این چند وقته ام چه بوده. خودم را گول زده ام خیلی این مدت و سعی کرده ام به روی خودم نیاورم. سعی کرده ام بگویم که خیلی شجاعم و هیچ چیزی غمگینم نمی کند. سعی کرده بودم بگویم که خیلی قوی هستم و راحت کنار می آیم با مشکلاتم. ولی حقیقت این است که کنار آمدن با مرگ همیشه خیلی سخت است. مرگ هم که نباشد، همیشه از دست دادن یک چیز یا یک انسان خیلی دردناک است. مخصوصا اینکه بفهمی قرار است به زودی از دستش بدهی. خوشبختانه من همیشه سعی می کنم یادم بماند که هیچ چیز مال من نیست و مال من نمی ماند.
پارسال همین موقع ها بود که دایی ام مریض بود. فهمیدیم که سرطان دارد. از وقتی که پیگیر بیماری اش شد و رفت بیمارستان تا وقتی که مرد فقط چهل روز طول کشید. مرد خیلی خوبی بود. الان که دارم می نویسم چیزی درون دلم شروع کرده به جوشیدن و دست هایم می لرزند. این اولین بار بود که اینطور از نزدیک مرگ را زندگی کرده بودم. یک هفته ای بیمارستان بود. نمی دانم، شاید هم بیشتر. خوشحالم که تقویم پارسال را گم کرده ام و نمی توانم تاریخ ها را چک کنم. هر روز می رفتم بیمارستان و درد کشیدنش را تماشا می کردم. هر روز سر راه برای خودم چیزی می خریدم تا خیال کند که دل خوشی دارم. روزی که مرخص می شد، هیچ روز خوبی نبود. آنقدر شعور داشت که بفهمد بی دلیل از بیمارستان مرخص شدن، خودش دلیل بزرگی است. با این حال خانه بودن بهتر از بیمارستان بودن است. هر روز می رفتم و برایش روزنامه ی همشهری می بردم و حواسم بود که کتاب جدولش تمام نشود. تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. بعد هم رفتم کلاس امدادگری تا آمپول زدن یاد بگیرم برای روزهای سخت آینده اش. ولی چه خوب که به آن مرحله نرسید و قبل از اینکه کلاس من تمام بشود مرد. کفش راحت خریده بودم برای خودم، برای آنهمه رفت و آمد. گرچه خیلی از راه را با مینی بوس یا تاکسی می رفتم. خیلی از روزها هم نرفتم. دوستش داشتم و چه بد که نمی شود هرچه را دوست داری برای خودت نگه داری. باز خوب است که خاطره ها می مانند برایمان.
من در جریان از دست رفتنش بودم. می دانی؟ مرگش مثل پلاسیده شدن گل های گلدان بود. یکی از موقعیت های بد زندگی همیشه برای من دور ریختن گلهای پژمرده و لهیده ی گلدان است. اینطور وقت ها احساس گناه می کنم. حس می کنم اگر به خاطر من نبود، این گل ها می توانستند بیشتر عمر کنند روی بوته هایشان، یا دست کم مرگ زیباتری داشته باشند. مرگ دایی ام هم شاید هیچ تقصیر من نبود، ولی به هرحال تقصیر روزگاری بود که من در آن زندگی می کنم. من درد کشیدن هایش را می دیدم. از پا افتادنش را دیدم. ضعیف شدنش را دیدم. افسردگی اش را دیدم. ناامیدی اش را دیدم. من آن موقع هنوز زیاد و جدی نمی نوشتم. آنموقع تازه فهمیده بودم که باید به اطرافم نگاه کنم و جریان زندگی را تجربه کنم. آن موقع تازه داشتم یاد می گرفتم که چطور با موقعیت هایی که برایم پیش می آید کنار بیایم. و کنار آمدم. تماشا کردم فقط گذشتن روزها و تمام شدن یک زندگی را. تماشا کردم ادامه یافتن زندگی را.
روزی که مرد، خدا را شکر کردم. مدام از خدا خواسته بودم که اگر قرار است بماند یا بمیرد، لفتش ندهد. روزی که مرد، من مرده اش را دیدم. گریه ی آدم ها را دیدم. مرده بود. تمام شده بود. راحت تر از قبل نفس می کشیدم و راحت تر گریه می کردم. مرده اش را ترجیح می دادم به بودنش، آن روز که نفسش گرفته بود و چهل و پنج دقیقه منتظر رسیدن اورژانس مانده بودیم. مرده اش را ترجیح می دادم به بودنش، وقتی که درد می کشید. مرده اش را ترجیح می دادم به آن وقت که نمی توانست از روی تخت تا توی آمبولانس را با پای خودش برود. ترجیح می دادم چشم هایش بسته باشد و راحت خوابیده باشد، تا اینکه بخواهد با آن چشم های زرد سیاه شده، با آنهمه درماندگی نگاهم کند. ترجیح می دادم مرده باشد و راحت شده باشد.
از خانواده ی مادرم، غیر از همین دایی ام و پسر دایی دیگرم، بقیه همه مشهد هستند. گرچه خیلی هایشان آمدند چند روزی بودند و دیدنش، ولی روزی که خواهرم بغلم گرفت، گریه کرد و گفت که خیلی من را کم داشته، تازه فهمیدم که این مدت چی کم داشته ام. تازه فهمیدم که این مدت چقدر مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم و همه ی دیگران را کم داشته ام. اینجا خودم را با زندگی سرگردم کرده بودم و با دوست های جدیدی که از طریق سایت شاملو پیدا کرده بودم. ولی هیچ کدام مثل آغوش گرم و پر از محبت مادرم نبود. پدرم را بغل گرفتم و گریه کردم. تابحال ندیده بودم که اینطور گریه کند. تابحال گریه اش را ندیده بودم. گفت نترس، قرار نیست به این زودی ها بمیرم. ولی من می دانم، و خودش هم می داند که مرگ خیلی زودتر از آنکه فرصت کرده باشی قدر زندگی را بدانی اتفاق می افتد.
بعد از این اتفاق، مادرم دوری من را راحت تر تحمل می کند. حالا می گوید سالم باش، هرجا که می خواهی باش. شاید بعد از آن بود که دیگر خودم را با فکر کردن به مرگ مشغول نکردم. من حالا خیلی بیشتر از گذشته قدر آدم های اطرافم را می دانم. حالا به جای اینکه با فکر از دست دادن غصه بخورم، با حضور شاد می شوم. برای من هیچ وقت انتها معنایی ندارد. آخرین را نمی شناسم. برای من زندگی هرچه هست، ادامه است.