۱۳۸۴/۰۲/۱۰

خورده نوشته های پیش از رفتن (3)

+
هیچ دلم نمی خواست که این صفحه تبدیل بشود به دفترچه ی خاطرات. ولی چه کنم که این روزها حسابی احتیاج دارم به کسی که حرف هایم را بشنود. این روزها حسابی سرم شلوغ است. این روزها حسابی به دوست احتیاج دارم. دوست هایی که با حوصله به حرف ها گوش می دهند، نعمت های بزرگ زندگی هستند.

+
دیروز بالاخره کوله پشتی ام آماده شد. همه ی وسایلم را جمع کرده ام. مادر غصه می خورد که حاضر شدنمان را تماشا می کند. مادر تنها می شود بدون ما. خیلی تنها می شود. می دانم که شب ها خوب نمی خوابد. می دانم که هر لحظه عذاب می کشد با فکر تنها شدن. می دانم که درون دلش پر است از اشک. می دانم آنقدر به روی خودش نمی آورد تا بالاخره به شکل گلایه ای یا غصه ای بیرون بریزد. چه خوب که چند روزی دور می شوم از فضایش. وقتی که چند نفر با هم زندگی می کنند، مشکل فقط اینجاست که غصه ها و نگرانی هایشان به هم منتقل می شود. هرچند انتقال شادی ها خیلی لذت بخش است. الان هم همه ی مشکل این است که فضای خانه پر شده از نگرانی های ما و غصه های مادر. نه ما می توانیم مرهم او باشیم و نه او دلدار ما. فقط باید روزها را بشماریم تا تمام بشود.
دوستی از جایی نقل کرده بود که آدم برای مزه ی دو تا توت هم اگر زندگی کند، ارزش دارد. من هم این روزها را به امید روزهای زیبای آینده می گذرانم. حال آدم مسافر، حال خوشی نیست. دلم می خواهد همه ی این ده روز را خواب باشم.

+
همان دوست می گفت بچه ها فرشته هایی هستند که از آسمان به زمین افتاده اند. زیبا و معصومند. از روزی که این تعریف را شنیده ام، زیاد به بچه ها، یا همان فرشته های کوچولو و افتادنشان از آسمان فکر می کنم. چه خوب که این دوست از فعل افتادن استفاده کرده است. بعضی از این فرشته ها روی تشک های نرم افتاده اند و بعضی روی زمین های خاکی و بعضی روی سنگلاخ ها. از بحث جامعه شناسی اش می گذرم که هرکدام چه سرنوشتی دارند و زندگی شان چطور می گذرد. الان اصلا فرصت برای فکر کردن به هیچ چیز ندارم. شاید یک روز مفصل از این فرشته ها بنویسم. ولی حالا فقط ساده نگاه می کنم. بعضی از بچه ها آنقدر لوس و بی ادب و زبان نفهم هستند که آدم به فرشته بودنشان شک می کند. البته شک که نمی شود کرد، چون در هر قشری خوب و بد وجود دارد. شاید در مورد این دسته بشود گفت که پدر و مادرهایشان واقعا باورشان شده که کودکشان یک فرشته ی آسمانی است. همه کار می کنند که آسمانی نبودن خودشان و دنیای اطرافشان را بپوشانند. این بچه ها همان هایی هستند که مدام نق می زنند «آدم آورد در این دیر خراب آبادم». پدر و مادر مهربان هم برای اینکه مبادا این دردانه را از دست بدهند، خودشان را به آب و آتش می زنند. بدم می آید از بچه ی لوس. وقتی بچه ای خودش را لوس می کند دلم می خواهد محکم توی دهنش بکوبم، پس گردنش را بگیرم و از پنجره پرتش کنم بیرون. یک روز می گفتم که من اگر بچه ی لوس داشته باشم، یا خودم را می کشم، یا بچه را. مادر گفت بچه را بکشی بهتر است، چون هیچ کس تحمل نگه داشتنش را ندارد.