۱۳۸۴/۰۱/۲۳

مجنون

چه کار کنم؟ عاشق هستم. کاری نمی توانم بکنم. چاره ای نیست. عشق دلم را می لرزاند، دستم را می لرزاند، نگاهم را می دزدد. نمی توانم عاشق نباشم. نمی توانم بگذرم از این حال و هوای خوش. مگر اینکه تو بخواهی. مگر اینکه تو بگویی. مگر اینکه تو نخواهی بودن و ماندنم را. می مانم. همیشه همینجا می مانم، به امید رسیدنت. به امید دیدنت. هر وقت که گذارت به این اطراف افتاد، سری بزن، کنار همین راه، همین گوشه، من را می بینی که نشسته ام با شاخه گلی که خشک شده در گرمای تنم. یادت باشد که اگر نخواستی من را ببینی، از این طرف نگذری. راهت را کج کن و برو. برو. من که نمی توانم تو را به زور نگه دارم. من که نمی توانم تو را فقط برای خودم بخواهم. فقط می توانم بمانم به امید دیدنت. دلم چه عاشق شده امروز. دلم چه شاد شده امروز. دلم چه نگران است امروز. کاش گاهی، فقط گاهی از این راه بگذری. خوشم با حضورت. کاش گاهی، فقط گاهی نیم نگاهی بیندازی به بودنم. خوشم با نگاهت. خوشم با رنگ چشم هایت. خوشم با لبخندت. خوشم با سنگینی عطر حضورت که می ماند درون کوچه. خوشم با عشقت.
چه احمقانه است که عاشق کنار کوچه بنشیند به گدایی کردن، به این امید که شاید معشوق بگذرد و نگاهی بیندازد. چه تعبیر خوبی دارد این گدایی کردن. شاید عاشق به گدایی نگاه و توجه نشسته باشد. شاید عاشق به گدایی مهر نشسته باشد، به گدایی عشق. و شاید حتی تحقیر را گدایی می کند. عاشق خوش است با غم قلبش.
چیزی هست که از عشق شروع می شود. و آن حس شکستن است در درون. حس از پا افتادن. مستاصل شدن. اینکه دلت می خواهد معشوق از آن تو باشد. اینکه می خواهی مال او باشی. اینکه می خواهی کنارش باشی. و نمی توانی. هیچ چیز جلوی تو را نگرفته. هر آن که بخواهی می توانی کنارش باشی. ولی معلوم نیست چه چیزی مانع می شود. شاید خود تو بزرگترین مانع باشی. خودت جلوی خودت را می گیری. اگر اینطور نبودی که می شدی مجنون و نه عاشق. مجنون می رود دنبال لیلی (کاش این داستان را خوانده بودم) مجنون وار و زندگی اش را رها می کند. ولی عاشق...، می چسبد به زندگی اش و سعی می کند خود را عاقل نشان بدهد. عاشق سعی می کند عاقل بماند. غافل از اینکه مجنونی است در شهر. مجنونی با کت و شلوار و کراوات. مجنونی با برنامه های روزمره. مجنون خودش را گول نمی زند. از حرف مردم هم نمی ترسد. ولی عاشق می ترسد. از همه چیز می ترسد. از همه چیز می ترسم.
عشق چیزی نیست که مخفی بماند. شاید مثل آتش زیر خاکستر باشد. به زور مخفی اش نگه داشته ای. کافی است کمی هوا بخوری، کمی کش و قوس بیایی، کمی آفتاب بتابد بر بدنت و گرم بشوی، آنوقت شعله می کشی. عشق مثل بادکنکی است که به زور زیر آب نگهش داشته باشی. اگر کمی حواست پرت بشود، از زیر آب می زند بیرون. و از همه ی اینها مهمتر همین است که عشق خودش حواست را پرت می کند. عشق خودش باعث می شود که ندانی چه اتفاقی می افتد. مثل مستی می ماند. حواست را پرت می کند. گیجت می کند. سرت گیج می خورد و نمی توانی بنشینی. نمی توانی درست فکر کنی و درست حرف بزنی. زندگی ات سخت می شود. و به همان دلیل که مستی را دوست داری، سرخوشی عشق را هم دوست می داری. از غم عشق هم خوشت می آید.