۱۳۸۴/۰۱/۲۹

تحملم کنید

+
امروز روز تولدم است. روزی که مادرم برای داشتن من خیلی درد کشید. روزی شبیه روزهای دیگر سال. روزی که در آن آدم های زیادی به دنیا می آیند، زندگی می کنند و می میرند. مدتی هست که خیلی آشفته و دلتنگم. مدام دنبال کسی می گردم که بتواند مرهمی برای دلتنگی هایم باشد. کسی که دوست باشد و قابل اعتماد. کسی که لیاقت شنیدن حرف هایم را داشته باشد. کسی نه آنقدر نزدیک که آشفتگی هایم، آزرده اش کند و نه آنقدر دور که حرف هایم را به مسخره بگیرد. خسته شده ام بس که حرف هایم را برای دل خودم می گویم و دلگرمی را از خودم می گیرم. خسته شده ام بس که خودم را با شادی های ساختگی و روزمرگی ها سرگرم کرده ام. این سه هفته هم بگذرد، شاید برای همیشه بروم از اینجا. برای همیشه می روم. فقط سه هفته تحملم کنید.

+
آخرین باری که دلم گرفته بود، برای پرسه زدن به کتاب فروشی مورد علاقه ام رفتم. قاطی کتاب ها شده بودم. اینطور وقت ها تماشا کردن و ورق زدن کتاب ها، وادارم می کند که زندگی بیرون را فراموش کنم. می شوم جزئی از قصه ها. اصلا من هنوز هم بلد نیستم قصه بخوانم. چنان غرق قصه ها می شوم که گاهی فکر می کنم در چنان مکان و موقعیتی زندگی کرده ام. رسیدم به قسمت کتاب های کودکان. آن رنگ ها و آن تصویرها چنان دگرگونم کرد که مثل کودکی هایم ذوق می زدم و شادی می کردم. قصه ها و شعر ها را می دیدم و می خواندم. نقاشی ها من را کودک کرده بودند. کتابی را تا نیمه خواندم. داستان خیلی جالبی نبود. ولی هرچه کردم نتوانستم از باقی قصه بگذرم و کتاب را خریدم. تمام راه را تا خانه خوشحال بودم. دلم می خواست زودتر برسم تا بفهمم آخر قصه چه می شود. یک بار امتحان کنید، ضرری ندارد. یک کتاب قصه برای خودتان بخرید و یاد کودکی هایتان کنید.

+
بغض چند وقته ام بالاخره امروز شکست. پسربچه ای بغضم را شکست. آنها که کم گریه می کنند یا نمی توانند، می فهمند که چه نعمتی است وقتی به دل اجازه می دهی بیرون بریزد و خودش را عریان کند. آنها که راحت گریه می کنند احتمالا قدر این نعمت را نمی دانند. روی نیمکت پارک نشسته بودم و ساندویچ می خوردم. دو ساعتی از وقت ناهارم گذشته بود. از صبح راه رفته بودم و حسابی خسته بودم. پسرک با بطری خالی به سمت شیر آب می دوید تا پرش کند. چنان معصوم بود و شاد که نگاهم را به دنبال خودش کشید. جلوی من که رسید، سرعتش کم شد و صورتش برگشت رو به من. دوست داشتم مال من باشد. لبخند زدم و دنبالش کردم با نگاهم. دلم شاد شده بود. اتفاقی که لازم داشتم افتاده بود. زدم زیر گریه، بدون اینکه خجالت بکشم از رفت و آمد آدم ها. فقط از پسربچه خجالت کشیدم که وقت برگشتن گریه هایم را دید.