۱۳۸۴/۰۱/۲۴

زود تمام می شود

دوباره دست هایم را می گذارم روی این صفحه کلید لعنتی و می نویسم. هیچ چیزی تمرکزم را به هم نمی زند. هیچ چیزی من را از تصمیمم منصرف نمی کند. من جادو شده ام. و حالا می خواهم تو را بترسانم. می خواهم خودم را بکشم. این یعنی یک تصمیم در زندگی. یک تصمیم برای ادامه ی زندگی. پایانی در کار نیست. هرچه هست ادامه است. دنیا ادامه می یابد. با من یا بدون من.
تشک را پهن می کنم روی زمین. ملافه ی سفید تمیزی رویش می کشم. بالش بنفشم را مرتب می گذارم بالای تشک. و یک پتوی سفید گرم می کشم رویم. نبضم را پیدا می کنم و تیغ را محکم می کشم رویش. جای بریدگی شروع می کند به سوختن. درد می گیرد. خون راه می افتد روی سفیدی پارچه ها. چشم هایم را می بندم. خالی شدن و سبک شدنم را حس می کنم. جای زخم می سوزد. عمیق نفس می کشم. سرم گیج می خورد. سیاه می شود همه چیز. شروع می کنم به لرزیدن. حالت تهوع دارم. سرم درد می گیرد. از حال می روم و می میرم.
به همین سادگی. می شود به همین سادگی مرد. من به همین سادگی می میرم. و حالا تو نگران می شوی. با خودت فکر می کنی که چرا به این مرحله رسیده ام. با خودت فکر می کنی که مبادا راستی این کار را بکنم. بعد زود برمی داری و برایم چیزی می نویسی. پیغامی می دهی تا بدانی سالم هستم. و چند روز از من خبری نخواهی داشت. چه کار می کنی؟ آن قدر صبر می کنی تا بلکه خودم خبرت کنم؟ آن قدر صبر می کنی تا ... فراموشم می کنی آیا؟ نه. باور نمی کنم که فراموشم کنی. چون من هیچ وقت فراموش نمی کنم کسی را که اثری، هرچند ناچیز در زندگی ام داشته باشد. تو اولین کسی هستی که خبر شده ای. آن وقت من برای همیشه در دلت می مانم. رازی می شوم برای تو. رازی که فقط برای خودت نگهم می داری. من می شوم مال تو. و بعد شاید تمام بشوم. می شوم جزو خاطرات.
امشب که می میرم، تو هنوز مطمئن نیستی. هنوز امیدواری که همه اش را قصه گفته باشم. امشب که می میرم تو فقط غمگین می شوی. فقط دلت شور می زند. اگر قصه ی روح حقیقی باشد، می آیم به خوابت. امشب بخواب. حتما بخواب. وگرنه سرگردان می مانم. بدون دوست. چه لذتی دارد امشب پرواز کنم روی شهر، و دیگر نترسم از هیاهوی ماشین ها و تاریکی شب. و راست می آیم سراغ تو. تو حتما داری کتاب می خوانی. یا دراز کشیده ای و غلت می زنی. یا داری این نامه را دوباره می خوانی و نگرانی. کاش نگرانم شوی. من لم می دهم روی مبل و تماشایت می کنم. امشب را می مانم کنارت تا نزدیک صبح. حوصله ی بقیه ی ماجرا را ندارم. الکی می خواهند به سر و کله ی خودشان بکوبند. همه اش گریه و زاری است. لباس های سیاه در هم می لولند و زار می زنند. من این مدت را مدام می آیم پیش تو. چه حالی دارند. و چه می خندم وقتی که خاطراتم به یادشان می آید و آه می کشند و افسوس می خورند. چه مقدس می شوم آن موقع. خوبی هایی از خودم می شنوم که تا بحال نشنیده بودم. خوبی هایی که در مواقع عادی چه پیش پا افتاده به نظر می آیند. سرگرمی جالبی است. فقط حیف که زود تمام می شود. سه روز بیشتر طول نمی کشد.
ناراحتت کردم؟ می دانم که خوشت نیامده حتما از این حرف ها. حتما از دستم دلخور شده ای.
معذرت می خواهم. من را ببخش با خوبی هایت. من هیچ وقت خودم را نمی کشم، مطمئن باش. من همیشه بهانه های زیادی برای زندگی کردن دارم. به امید دیدنت...