۱۳۸۴/۰۱/۲۰

تابلوهای نقاشی

+
تصویری دیده ام از بم. یک نقاشی با دو نیمه. قبل و بعد از زلزله. تصویری از خواب، از سکون. خطی این دو نیمه را از هم جدا می کند. لحظه ای، شاید. یک لحظه ی مورب. از زمین به آسمان: از پایین به بالا. از بدی به خوبی: از چپ به راست. یک لحظه ی ادامه دار. زمانی که ناگزیر می گذرد. لحظه نیست، تکه ای از زمان است، شاید. تکه ای سیاه از زمان. تغییری در دو نیمه نیست، غیر از اینکه کودک تصویر در نیمه ی قبل از زلزله بیدار است و در نیمه ی بعد، چشم هایش بسته شده. خواب در چشم های بسته ی دو صورت دیگر دیده می شود: پدر و مادری، شاید. اتصالی هست در این سه پیکر. اتصالی که از طریق کودک برقرار می شود.
تصویر را آنقدر طولانی و با دقت ندیده ام که بتوانم همه ی جزئیاتش را به خاطر بیاورم. فقط چشم های درشت کودک همه ی ذهنم را پر کرده است. کاش یکبار دیگر آن را ببینم. اسم نقاش را هم نمی دانم.

+یک نقاشی قشنگ دیگر هم دیده ام از «بهناز». تصویری از پله های بلند پیچ و خم داری که پایین می رود تا عمق تابلو و نقاش، که دیگر چیزی نمانده تا به پایین پله ها برسد، به سکویی برای پرواز. سکویی که پرنده ی وسط تابلو، پروازش را از آنجا شروع کرده. بالاتر از پرنده، نرده ای ست، حصاری شاید، که همه ی عرض تابلو را پیموده با پیچ و خم هایش. روشن است ولی، به روشنی بال های پرنده، از چپ به راست. پشت نرده ها، سمت چپ بالای تابلو، منظره ی ردیف درخت های سبز را می بینی که وارونه اند. انعکاسی هستند، شاید از دوردست ها، جایی بیرون از محدوده ی تابلوی نقاشی، جایی در رویاهای نقاش. نقاش به انتهای راه خواهد رسید، پرنده ای خواهد شد، پرواز خواهد کرد. از حصارها خواهد گذشت و به رویاهایش واقعیت خواهد بخشید.
نقاشی زیبایی ست. کاش می توانستم اینجا بیاورمش.