۱۳۸۴/۰۲/۰۱

سکته ی اول

تابحال می دانستید که حضرت علی هم سکته کرده؟ خب، فکرش را بکنید، هزار و چهارصد سال پیش خیلی وقت پیش می شود. آن موقع هنوز علم اینقدرها پیشرفت نکرده بود که برای هر چیزی و برای هر مرضی اسمی دم دست داشته باشیم. آن موقع همه یا بر اثر «بیماری» می مردند و یا در اثر «تصادف». ولی حالا وضعمان خیلی بهتر شده. کلی راه مختلف برای مردن داریم. کلی مرض با اسم های مختلف و شیوه های مختلف هست که می تواند مورد استفاده مان قرار بگیرد. یکی از این مرض ها هم سکته است. البته سکته انواع مختلف دارد و همیشه هم کشنده نیست. گاهی وقت ها مجبور می شوی سه بار یا حتی بیشتر سکته کنی تا بتوانی بمیری. من فقط در مورد سکته ی اول حضرت علی اطلاع دارم. باقی اش را اگر که بوده، زحمت کشفش با خودتان. حالا بگذارید جریان را از اول تعریف کنم.
چهل روز از فوت همین دایی ام که جریانش را قبلا نوشته ام گذشته بود. مراسمی بود و باز همه ی فامیل از مشهد بلند شده بودند آمده بودند تا برای خود مرحوم که هیچ، برای اطرافیانش تسلایی باشند. فکر می کردند که حالا با این مراسم روح آن مرحوم خیلی شاد می شود. ولی هرکس هر کاری که می کند برای تسلای دل خودش است. تازه من می دانستم که اگر خود دایی ام بود، هیچ وقت خوشش نمی آمد اینهمه بگیر و ببند برای مرگش راه بیفتد. ولی خب چه می شود کرد. آدم باید به دیگران هم اجازه بدهد که دلشان را با چیزهایی که می خواهند راضی کنند. من هم که تا آن روز به خودم اجازه نداده بودم یک شکم سیر گریه کنم، آن روز را بی خیال همه چیز شدم و گفتم آنقدر گریه می کنم تا بالاخره این گره قلنبه از گلویم خارج بشود و بتوانم به زندگی خودم برسم. برای اینکه غصه ای به غصه های مامان اضافه نکرده باشم، رفتم پشت دیوار، جایی که او نمی توانست ببیندم و دل دادم به روضه ی روضه خوان که روبرویم بود و شروع کردم های های گریستن. آدم اول گریه هنوز حالش خوب است، ولی چه عجیب که همه همان اولش هول می شوند و با هیجان لیوان آبی را به زور توی حلقت خالی می کنند. برای من هم همین اتفاق افتاد. وقتی که خیالشان راحت شد من کمی آب خورده ام و حواسم به خودم هست، رهایم کردند تا به کار خودم برسم. آنقدر گریه کردم که داشتم از حال می رفتم. سرم شروع کرد به گیج خوردن و همه ی بدنم لمس شد. فکر کنم که اگر بیشتر ادامه داده بودم، حتما غش می کردم. برای همین زود جلوی خودم را گرفتم و گریه بس دادم. با خودم فکر کردم اینجا دیگر کسی حوصله ی جمع کردن من را ندارد. هر کسی سرش به کار خودش گرم است. تازه آن موقع بود که دلم می خواست کسی کمی آب به حلقم بریزد. آنقدر بی حال بودم که نمی توانستم حتی کلمه ای حرف بزنم. آنها هم که حواسشان بود، وقتی دیدند که آرام شده ام و دیگر گریه نمی کنم، خیالشان راحت شد و درست همان موقع به کسی احتیاج داشتم، رهایم کردند. ولو شده بودم روی صندلی ناراحت و سرم را تکیه داده بودم به دیوار و دست هایم تا آرنج خواب رفته بودند.
دیگر کارم با خودم و با غمی که داشتم تمام شده بود و تا وقتی که حالم سر جایش برگردد فرصت مناسبی بود که حرف های روضه خوان بتوانند داخل گوش هایم بشوند. اگر دقت کرده باشید، می بینید که این قشر خوب بلدند همه چیز را به هم ببافند و سطلی بسازند برای کشیدن آب از چشم آدم ها. این یکی مرد نسبتا جوانی بود. با کت و شلوار نشسته بود و خیلی مرتب بود. فقط زیادی زار می زد و خوب هم نتوانست گریه ی زن ها را دربیاورد. ولی به هرحال بد نبود. از زندگی امروز می گفت، به صحرای کربلا می زد، هزار تا آدم را شقه شقه می کرد تا کار خودش را از پیش ببرد. من هنوز گاهی وقت ها که واقعه خیلی جانگداز می شد، باز می زدم زیر گریه، البته نه به شدت گذشته. روضه خوان، یک جایی وسط حرف هایش رسید به ماجرای فاطمه و کوبیده شدن در به پهلویش و قال و مقال های همان ماجرا. من دوباره زده بودم زیر گریه. ادامه ی ماجرا از این قرار بود که می روند به حضرت علی می گویند زود خودت را برسان خانه که چنین شده است و چنان. حضرت علی هم ناراحت و پریشان می شود و تعادلش را از دست می دهد و زمین می خورد یا نه نمی دانم، ولی سکته ی اول را همانجا می زند. نقطه ی اوج داستان همین جا بود. من یکهو گریه ام خشک شد. چشم هایم را باز کردم و راست به روضه خوان نگاه کردم که راضی می نمود از کار خودش. باقی قصه را دیگر نفهمیدم. در بهت سکته ی حضرت علی مانده بودم. این را دیگر از کجایش درآورده بود؟ اصلا فراموش کردم که مشغول چه کاری بوده ام. تا آخر آن شب که هیچ، تا حالا هم هنوز گیج هستم از شنیدن این ماجرا. ولی به هر حال کسی چه می داند، شاید اگر می شد بعداز آن جریان یک نوار قلب از حضرت علی بگیرند، سکته کردنش تایید می شد. در هر حال یک وقتی باید یک جوری ثابت می شد که این آدم های بزرگ، رابطه ی خوبی با علم و دنیای متمدن امروز داشته اند. دست آقای روضه خوان هم درد نکند که برای نشان دادن این رابطه، این طور تلاش می کند.