۱۳۸۴/۰۱/۱۴

دلم تنگ است

دلم تنگ است. دلم خيلي تنگ است. اين دلتنگي دارد عذابم مي دهد. كاش بشود كه رها شوم از اين بار. دلم براي همين جا كه هستم تنگ است. براي همين جا. دلم براي همين آدم ها كه كنارشان هستم تنگ است. براي همين آدم ها. غم چه مشتاق درون دلم موج مي زند. كاش جايي باشد براي گريستن. جايي براي گريختن.
بيا من را ببر از اينجا. بيا با همان اسب سفيد بالدارت. با همان آغوش پر از مهرت. با همان لبخند قشنگت. با همه ي نگراني هايت. بيا من را ببر به تماشاي چشم هاي خوشرنگت. بيا من را ببر به روياي حرف هاي زيبايت. بيا من را ببر به راه, به جاده. بيا من راببر به آهنگ روان شعر.
براي من شعري بخوان. من همچون كلاف منظم نخ, باز مي شوم. يله مي شوم روي زمين و همه جا را پر مي كنم. پت مي شوم. گره مي خورم در خودم. و مثل موج آب, وقتي كه برگ گلي بر آن بيفتد, منظم مي شوم. براي من شعري بخوان. لالايي شب هاي بي قراري ام. روياي خواب هاي رنگارنگم. زمزمه اي كه در سپيدي صبح بيدارم مي كند. براي من شعري بخوان, اثبات حضورت.
خيلي وقت است كه حرف هايم جمع شده اند در گلويم و تبديل شده اند به بغض. كلافه ام. خسته و غمگينم. مي خواهم كه زودتر تمام بشوند اين روزها تا من بتوانم بروم از اينجا. از اينجا و از اين روزها كه دلم مي خواهد هميشه در آن باشم و نمي توانم.
كاشكي قبول نكرده بودم اين رفتن را. كاشكي انتخاب نكرده بودم دوري را. كاشكي مي توانستم هميشه خودم را مقيد به سكون كنم. ولي شوقي براي رفتن هست: همپاي تو بودن, همراه تو بودن. و تو مجبورم مي كني كه غصه ها و دلتنگي ها را دنبال خودم بكشم بي آنكه اشكي بريزم. و بدون حضور اشك هيچ كس باور نمي كند اين دلتنگي هايم را. عيبي ندارد. بگذار با تو باشم. بگذار روبروي همه ي دلتنگي هايم بگويند كه يادشان نخواهم كرد. بگذار خيال كنند كه من شادم با غربت خودم. بگذار شاد باشند از خيال شاد بودنم. بگذار با تو بمانم.
با تو مي مانم بي آنكه تو را داشته باشم. با تو هستم بي آنكه از آن تو باشم. انسان چه غريب زندگي مي كند هميشه. چه تنها هستم هميشه.