۱۳۸۴/۰۲/۰۷

خورده نوشته های پیش از رفتن (1)

+
چند شب پیش خوابش را می دیدم. هنوز همان شکلی بود. مگر می شود که قیافه اش را فراموش کنم؟ داشت می بارید. گریه نمی کرد، مثل ابر، با همه ی وجودش می بارید. جاری بود و روان، شاید. هنوز خیلی مانده بود تا صبح بشود. میان خواب و بیداری حرف می زدم. شعری بود شاید که به خوابم آمده بود. شنیدم که می گفتم ببار! ببار!

+
دیشب، وقتی که خواب بودم و خواب می دیدم، کلی گریه کردم. داشتم خداحافظی می کردم با دوست هایم. خداحافظی می کردم با مامان. دیشب وقتی که خواب نبودم، کسی می گفت نباید برای خداحافظی بروی مشهد. می گفت مامانت گریه هایش را کرده و تو باز داغ دلش را تازه می کنی. چیزی نگفتم غیر از اینکه حق را به خودم دادم. من همیشه حق را به خودم می دهم. همیشه خیال می کنم که کار هایم درست و بی عیب هستند. همیشه فکر می کنم که احساسم اشتباه نمی کند. گفتم من حس می کنم که مامان اینطوری خوشحال تر است. با خودم فکر کردم پس من چی؟ پس دلتنگی های من چطور فروبنشیند؟ پس دل من چطور آرام بگیرد. یک ماه است که مامان را ندیده ام. پنج ماه آینده هم قرار است که نبینمش. حالا غنیمت نیست که دو روز کنارش باشم؟ به سختی و خستگی دو شب در قطار خوابیدنش می ارزد.

+
شنبه یا دوشنبه باز امتحان دارم. امتحان پایان ترم زبان. باز مثل وقت های مدرسه نگران و بی تابم. باز احتیاج دارم به اینکه اینجا باشی. به اینکه هر درس را به امید دیدن دوباره ی تو بخوانم. به اینکه با خیال بوسه های تو خوش باشم. این امتحان که بگذرد، یک کتاب کامل تمام شده است. حالا مثل بلبل حرف نمی زنم، ولی دست کمش این است که گیج و گم و مبهوت نمی شوم. دست کمش این است که می توانم از پس مشکلاتم برآیم. من همیشه می توانم خودم از پس مشکلات خودم برآیم.

+
نمی دانم چطور باید خودم را برسانم ته دنیا بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفتد. نمی دانم چرا همیشه اتفاق ها وقتی که تو نیستی می افتند. شاید خودم کاری می کنم که تو اتفاق های زندگی من را نشناسی. ناراحتت می کنند اتفاق هایم. تو چه مهربانی وقتی که می خواهی مشق هایم را بخوانی تا تندتر بنویسم. و من چه بی مهرم وقتی که می ترسم تو مشق هایم را دوست نداشته باشی. من را ببخش. با همه ی خوبی هایت. با همه ی مهرت. باید راهی پیدا کنم که خودم را برسانم ته دنیا. وقتی که من دود می شوم، لایه ی اوزون را سوراخ می کنم و بالا می روم، می رسم به فضا که فقط سیاهی است. و وقتی که می رسم ته دنیا... من مطمئن هستم که ته دنیا می رسد به نور. من مطمئن هستم که آنجا خیلی ها را می بینم که در سیاهی ایستاده اند و به آن نور خیره کننده نگاه می کنند با حیرت. پس چرا کسی خودش را نمی اندازد درون این نور؟ می ترسند شاید. من هم می ترسم. ولی بهتر از این است که از تاریکی نگاهش کنم. شاید جلوه اش از این جایی که من هستم زیباتر باشد. ولی مگر می شود که نور باشد و دستت را به سمتش دراز نکنی؟ دستم را دراز می کنم. سرد است. خیلی سرد. نفس عمیق می کشم، تند و عمیق، و می پرم درون نور. مثل وقتی که می پرم در آب سرد حوض. چشم هایم را می بندم چون می ترسم. یخ می کنم. دست و پا می زنم. ولی کم کم شجاع می شوم. عادت می کنم، شاید. چشم هایم را باز می کنم و نفس می کشم. رو به آنها که پشت تاریکی ایستاده اند می گویم که بیایید، لذت بخش است. و آنها طوری نگاهم می کنند مثل اینکه یک قهرمان دیده اند. و من حرص می خورم از دستشان. من مطمئن هستم که ته دنیا اینطور است و مطمئن هستم که می پرم درون اینهمه نور.