۱۳۸۴/۰۲/۱۱

راز روشنایی

گاهی وقت ها، دختر همسایه ی رویرو می گوید که چراغ خواب اتاقم را روشن دیده است، نزدیک صبح، وقتی که من غرق خواب بوده ام. اول بار به خودم شک کردم که مبادا خواب گردی می کنم. ولی کسی ندیده است تابحال که در خواب راه بروم. لب گزیدم که مبادا پری واره ی رویاهایم برای بوسیدنم آمده باشد. چیزی به دختر همسایه نمی گویم. رویاهایم را برای خودم نگه می دارم. با خودم فکر می کنم که به یاد قصه های کودکی، یک شب باید انگشتم را ببرم و نمک رویش بپاشم تا نخوابم و راز چراغ را کشف کنم. تا ببینم پری واره ام را در آن نور ضعیف و بسوزم در تماس لب های آتشینش.
دست می اندازم گردن پری واره و چشم هایم را باز می کنم. در آغوشش می کشم. دستپاچه می شود. دستم روی پشتش به چیزی می خورد. بال دارد پری واره ام. جادویش را اینگونه باطل کرده ام. غیب می شود.
دختر همسایه دست به شانه ام می زند و می پرسد «کجایی؟» به خودم می گویم یادم باشد هیچ شبی بیدار نمانم تا مبادا جادویش را باطل کنم.
گاهی وقت ها، نزدیک صبح، از شدت تب بیدار می شوم. می بینم که لبم را گزیده ام و خون می چکد از آن. صبح که می شود، می روم سراغ دختر همسایه تا بگوید که اتاقم را روشن دیده است، نزدیک صبح.