۱۳۸۴/۰۲/۲۵

به یاد چشم های تو

موج تا زیر پاشنه ی پاهایش می خزید و گاهی تا ساق هایش بالا می آمد، تا نزدیک صورت من و وقتی بر می گشت، کرم های ریز خودشان را فرو می کردند زیر ماسه ها و جایشان سوراخ ریزی می ماند. غلتیدم و نگاهم شد رو به آسمان که مثل پیراهن عروس بود، وقتی که در تاریکی شب می رقصد و نگین هایش برق می زنند. گفتم: «یک ستاره به من بده که هروقت دلم برات تنگ شد، نگاهش کنم و یاد تو بیفتم.»
چشم هایش مثل دو تا ستاره ی درشت می درخشیدند. یک دستش را ستون بدنش کرده بود و کمی خم شده بود سمت من. دست دیگرش موهایم را نوازش می کرد.
گفت: «آدم که به ماه ستاره نمی ده. ستاره ممکنه جلوی ماه پتی کنه و خاموش بشه.»
دنبال ماه گشتم روی وسعت آسمان که نبود. گفتم: «کاش می شد هر شب بیام اینجا، سرم رو بذارم روی پای تو و بخوابم.»
گفت: «هر وقت که میام اینجا، سنگینی سرت رو روی پام حس می کنم.»
گفتم: «من که نباشم، بازم هر شب میای کنار دریا؟»
گفت: «اگه تو بخوای حتما میام.»
گفتم: «آره. حتما بیا. چون اونوقت می تونم مطمئن باشم که آب عکس چشمای تو رو انداخته روی آسمون. مثل دو تا ستاره.»
با چشم هایش خندید. نگاهش را بالا برد سمت آسمان. من هم دوباره سرم را چرخاندم رو به دریا که بزرگ بود و سیاه بود و آرام.