۱۳۸۴/۰۲/۱۹

گریه نکن

باز هم تجربه ی سفر و رفتن تکرار می شود. باز هم هوای سنگین غم در خانه موج می زند. و باز هم سنگینی اندوه مادر تاب نیاوردنی می شود. مادر، چیزی بگوید یا نه، بخندد یا بگرید، فرقی نمی کند. مادر است و نگران دور شدن فرزندش. مادر است و پر از موج گریه در درونش. مادر است و پر از صبر.
مامان خوبم! گریه نکن وقت رفتنم. گریه نکن. اشک های روشنت صورتت را خیس می کنند. پر نور می کنند چشم های آسمانی ات را. دلم طاقت دیدن اشک هایت را ندارد. نمی توانم بمانم. نیروی رفتنم را نگیر با گریه هایت. قلبم را نگه ندار با اصرارت. بگذار بروم. بگذار بروم.
گریه نکن وقت رفتنم. نمی خواهم که آخرین تصویرت، خیس و نم کشیده باشد. چرا نگران می شوی؟ خیلی وقت است که بزرگ شده ام. نگران نباش. باید بروم. باید خودم زندگی را همانطور که هست تجربه کنم. باید مریض شوم. باید اشتباه کنم. باید خسته شوم تا بتوانم به آرامش برسم. به یاد نمی آورم آن روزها را که جزئی از وجود تو بوده ام؛ جزئی از بدنت. من را از خود جدا کردی. از تو جدا شدم، با آنهمه دردی که کشیدی. همان که بودم نماندم. بزرگ شدم. من را ببخش به خاطر بزرگ شدنم.