۱۳۸۴/۰۲/۱۸

مسموم

قلبم محكم مي زد. سخت نفس مي كشيدم و دست هايم مي لرزيدند، تمام راه تا به آنجا برسم. عاشق نبودم. مي ترسيدم. هراسي آشنا صورتم را داغ كرده بود.
انگشت هايم را چسباندم به فنجان چاي تا جلوي لرزششان را بگيرم. هميشه آن محيط عذابم مي دهد. مثل گير افتادن در تارهايي چسبناك است. نه به يكباره كه آهسته آهسته و با ضربه هاي بي هوا گير مي افتم در دامي از پيش چيده شده. دامي كه هربار مجبور هستم با لبخند ميانش بخزم و گزيده شوم. تحقير مي شوم. از خودم و از نزديك ترين و دوست داشتني ترين آدم هاي اطرافم چيزهايي مي شنوم كه يا حقيقت ندارند و يا نمي خواهم كه برايم تكرار شوند. به ساعت نگاه نمي كنم و در ذهنم گذر زمان را حدس مي زنم. مسير حرف هاي عذاب آور را با لبخندي يا حرفي عوض مي كنم. ولي باز در سمتي ديگر با گزشي ديگر گير مي افتم.
وقتي بر مي گردم گيج هستم. مثل اينكه مسموم شده باشم. مثل اينكه همه ي آن مدت را در فضايي مسموم نفس كشيده باشم. دلم مي خواهد حرف بزنم و گريه كنم. دلم مي خواهد راه بروم و فكر كنم. همه ي فكرم آلوده شده و به هم ريخته. بايد اين حرف ها را پيش خودم نگه دارم. نبايد اين سم را به ديگران منتقل كنم. گرچه حضورم همه ي فضا را آلوده كرده است.