۱۳۸۴/۰۳/۰۸

تعهد

هر روز ظهر اول می روم فروشگاه و چیزهایی می خرم. بعد می روم سراغ مادرم و سفارش های خریدش را تحویل می دهم، بچه ام را که از صبح آنجا بوده برمی دارم، صندوق پست را چک می کنم و می روم طبقه ی بالا، خانه ی خودمان. آن روز ولی آنقدر غرق فکرهای خودم و گفتگویم با دختر بودم که حتی دنبال بچه ام نرفتم.
اگر در هر موقعیت دیگری می بود، شاید بغلش گرفته بودم و بوسیده بودمش. چشم هایش معصومیت چشم های بچه گربه ای را داشت که یک روز سرد زمستانی، در کوچه ی باریک برف گرفته ای جلوی راهت را گرفته باشد و میو میو کرده باشد. شاید اگر هر موقعیت دیگری می داشتم، مجذوب آنهمه شجاعت و صداقتش شده بودم. ولی آن روز که یک روز گرم تابستانی بود و کولر ماشین هم درست کار نمی کرد، کنار دستم نشسته بود و گفته بود که شوهرم را دوست دارد. گرما و احساس عجزی که در قانع کردنش داشتم کلافه ام کرده بود. از من پرسیده بود که تا بحال عاشق شده ام؟ و من نتوانسته بودم جواب درستی بدهم. نمی دانستم. واقعا نمی دانستم که تابحال عاشق شده ام یا نه. من همیشه فکر می کردم که عشق چیزی است شبیه یک گلدان تزیینی. فکر نمی کردم که خیلی ضروری باشد برای زندگی. به نظر من برای دوام زندگی همین کافی بود که توانسته بودیم بچه ای سه ساله داشته باشیم. به نظر من اینکه هر شب غذا درست می کردم و منتظر رسیدنش می ماندم، اینکه خانه را تمیز نگه می داشتم و اینکه به هیچ مرد دیگری اجازه نداده بودم سهمی از زندگی ام داشته باشد، کافی بود. ولی حالا این دختر هفده ساله همه ی نظم زندگی ام را به هم زده بود. همه ی قوانین و معیارهایم را به هم ریخته بود. عاشق بود.
به اندازه ی همه ی روزهایی که از صبح خانه را نظافت می کنم، لباس ها را می شویم و اطو می زنم و بچه ام را حمام می کنم، احساس خستگی می کردم. دراز کشیدم روی تخت و چشم هایم را بستم. دلم می خواست همه ی آن ماجرا مثل یک خواب، مثل یک کابوس، زودتر تمام بشود. تصویر نگاه و حرکاتش جلوی چشمم آمد. چشم هایم را سریع باز کردم. با خودم فکر کردم که دیگر حتی نمی توانم چشم هایم را با خیال راحت ببندم. احساس کرده بودم که من را مزاحم عشقش می داند. دلش می خواست یکبار دیگر شوهرم را ببیند و من از این ملاقات دوباره می ترسیدم. می ترسیدم از اینکه مبادا شوهرم عاشق شده باشد. خیلی هم دست من نبود. هر وقتی ممکن بود هم را ببینند بی اینکه من چیزی بفهمم. شاید بی جهت انتظار داشتم که او فقط مال من باشد. شاید بی جهت باور داشتم که او فقط مال من است. باور کرده بودم که من همه ی زندگی اش را پر کرده ام. کاش این قدرت را می داشتم که آزادش بگذارم، ولی نمی توانستم. با من ازدواج کرده بود و از من بچه ای داشت. تعهد داشت نسبت به حضور من و این بچه. تعهد داشت نسبت به این پنج سالی که با هم زندگی کرده بودیم. من کلی وقت صرف کرده بودم برای این زندگی. نمی توانستم اجازه بدهم که به همین راحتی ندیده گرفته شوم. نباید اجازه می دادم که ندیده ام بگیرند.
بلند شدم و شروع کردم به مرتب کردن زندگی ام. احساس مالکیت می کردم نسبت به خودم، شوهرم، بچه ام و همه ی آن زندگی. باید کارهای روزانه ام را از سر می گرفتم. باید می رفتم دنبال بچه ام، خرید می کردم، صندوق پست را چک می کردم، شام حاضر می کردم و منتظر می ماندم. باید خودم را به یاد می آوردم.